از آرزوهای بزرگ امشبم این بود کاش یک آدم خامه ای بودم، نرم و سبک. اینطوری کلمه ها هم راحت تر از دهانم بیرون می آمدند.
سیگار غم نقره ای
سیگار غم نقره ای را وقتی ساختم که همه چیزم داشت به هدر می رفت. بعد از چندسال دود شدن غم هایم تصمیم گرفتم برای به هدر نرفتنشان ازشان سیگاری بسازم و یک اسم شیک هم برایشان انتخاب کنم: غم نقره ای!!! سیگار غم نقره ای وقتی دود می کند موسیقی می نوازد. شاید به نظرتان احمقانه بیاید اما تمام غم های دنیا همینجوری اند. غم بدون موسیقی اصلا وجود ندارد. سیگار غم نقره ای بعد از اینکه به بازار آمد به سرعت در تمام کشورها فروخت و من شدم بی غم ترین آدم جهان. از وقتی این سیگار بین انگشت های مردم دود می شود غم هایشان را فراموش می کنند چون غم نقره ای از تمام فیلترهای درد و رنج گذشته است و آدم ها را سبک می کند.
تعلق
آدم باید بتواند از پس فروپاشی خودش بربیاید وگرنه به هیچ دردی نمی خورد. دو شب قبل متوجه شدم که دارم از هم می پاشم و شروع کردم به محکم فشار دادن خودم به خودم. حتی دست هایم را محکم گرفتم که ترک برندارم اما از پسش برنیامدم. ذره ذره ترک خوردم و شکاف های عمیقی برداشتم. همه چیز داشت از من می زد بیرون و حتی نمی توانستم یک نفر را صدا بزنم: هی فلانی! دارم از هم می پاشم! مثل یک سونامی از خودم بیرون زدم و راحت نشدم. تمام اتاقم پر شد از چیزهایی که از من بیرون ریخته بود. چیزهایی مثل دلتنگی شدید و طاقت طاق و دلی که تهش خالی شده بود اما باز هم درد می کرد. چیزهای دیگری هم بودند که اهمیتی ندارند. بیرون ریختم اما راحت نشدم.
بعد از آن هیچ کاری نکردم به جز فکر کردن و ردیف کردن پشت سرهم کلمات و حذف کردن جایی (اکانتی) که مرا دلتنگ تر و دیوانه تر می کرد. اصلا کی گفته هرچه نزدیک تر باشی دلتنگ نمی شوی؟ آن نزدیکی که در آن نتوانی هرچه که در قلبت هست نشان بدهی فرقی با جهنم ندارد. بعد از آن هیچ کاری نکردم. رفتم، آمدم نشستم، آرام گریه کردم و سعی کردم از پس فروپاشی خودم برآیم.
+ پی نوشت: نظرات تایید نمی شوند.
یک خیال طولانی درباره بهار

پس به امید تدوام راه نوشتن و خواندن و گوش سپردن به کلمات.
کانال تلگرام: radio_midmay
اینستاگرام: radio.midmay

به یاد آورد که هرگز کسی در حضور او راحت نبوده و از همان کودکی به سبب رمندگی و در خود فرورفتگی و یکدندگی اش از او می گریخته اند. می دانست که احساس همدردی اش از رنج دیگران به دشواری نمایان می شد و فروخورده می ماند و دیگران به آن پی نمی بردند و در همدردی اش هرگز برابری روحی میان او و خود نمی دیدند و او از کودکی رنج می برد که شباهتی با همسالان خود ندارد. اکنون به یاد می آورد و درمی یافت که همیشه همه او را تنها می گذاشته و از او دوری می جسته اند.
+ بانوی میزبان | داستایوفسکی
پَر
قبلترها انگار یکجور لذت بود در کنار کشیدن. در به یاد نیاوردن و زبان به دهان گرفتن و نشنیدن. در خیابانها و ویترینها و آدمها را با چشمهای تقریباً بسته پشت سر گذاشتن. در نخواستن. واقعاً نخواستن. لذتی که حالا دیگر نیست. در هیچچیز دیگر هم نیست.
از: خواندن ندارد
هیچ وقت بابا نداشتن
همهچيز معمولي به نظر ميرسد. بلند میشوی، خودت را میتکانی، راه میافتی، میجنگی، حتی گاهی لبخند میزنی. اما دلت گرم نيست، چیزی چنگ میاندازد به تنت، به جانت، به همان جايي از قلبت که هميشه قرص بود. بابا نداشتن تقریباً این شکلی است.
از: خواندن ندارد