تا اطلاع ثانوی!
براده های آهن یکی یکی توی دست هام فرو می رفت. دردش به کنار, اینکه هرروز با خودم کلنجار می رفتم که "نمیخواهد بیرون بیاوریشان, بگذار همانجا بمانند, پوستت کلفت می شود", درد بیشتری داشت. تا به خودم آمدم دیدم یک پا آدم آهنی شده ام, بی عیب و نقص. تارهای صوتی ام خش خش می کردند و خود قبلی ام را دیگر کسی به یاد نمی آورد. از این وضع راضی و خشنود بودم. همین که شغل شریف آدم آهنی بودن را از آنِ خود کرده بودم و همه چیز بعد از مدت ها روبراه شده بود جای تحسین داشت. توی همین فکر و خیال ها بودم که ناگهان صدای رئیس آمد: "واسه چند روز گفتیم یکی دیگه جات بیاد. تا اطلاع ثانوی آزادی"...
انگار که یک نفر پیچ و مهره های تنم را با آچار کلاغی باز کرده باشد، وا رفتم و از هم پاشیدم. نمی دانستم چطور تکه های جدا شده ام را جمع کنم و با خودم ببرم. یادم نیست دقیقا چه اتفاقی افتاد اما طوری رفتم که کسی متوجه نشد. اصلا رسمش هم همین است که هیچ کس متوجه غمگین بودن آدم آهنی ها و رفتنشان نمی شود.
از آن جا که بیرون آمدم یک راست سر از گاراژ ماشین های اسقاطی در آوردم و کنار یک مزدای تصادفی جا خوش کردم. نمی توانم دوباره بین آدم ها برگردم. همین جا برایم بهتر است و راحت تر می توانم خودم را تحمل کنم. صدای سرفه های مزدای درب و داغان هرشب توی گوشم می پیچد که زیر لب می گوید: "کم کم عادت می کنی. اینجا بهتر از بودن بین آدماست..."