" وقتی می میری آدما زودتر از خودت شصتشون خبردار می شه!"
جمله ی بالا، جمله ای بود که دیشب توی خواب با خودم تکرار می کردم. نمی دانم قسمتی از خوابم بود یا اینکه دیالوگی برای داستانم می نوشتم. هرچه که بود دیشب واقعا مرده بودم و آدم ها زودتر از خودم فهمیده بودند. مردنم از ساعت 4 عصر شروع شد. افتادم روی تخت و دیگر بلند نشدم. همه چیز توی بدنم سنگین بود جوری که وزن ناخن انگشت کوچک پایم را هم احساس می کردم. هیچ جوره نمی توانستم تکان بخورم و شدیدا دوست داشتم بخوابم. حس می کردم یکی از انسان های ماقبل تاریخ هستم که از فرط خستگی به غارش پناه آورده و از شدت بیچارگی یک تکه سنگ به جای روانداز روی خودش می کشد. دوست داشتم همه ی عضله هایم له شده و دوباره از اول ساخته شوند. سنگ گزینه ی خوبی برای این کار بود و من با تمام وجود سنگی را روی بدنم احساس می کردم... ابتدا همه فکر کرده بودند خوابم، بعد گفته اند که خسته و گیجم، بعدتر حوصله شان سررفته و خواستند با خودشان شوخی کنند گفته اند که حتما چیزی زده ام(چیزی زدن کنایه از استعمال دخانیات!)، بعد هرچه آن بین صدایم کرده اند و تکانم داده اند و حتی شلنگی از شیر آب تا تختم کشیده اند که با فشار ناگهانی آب بیدار شوم. فکر می کنید بیدار شده ام؟ خیر!! بعد فکر کرده اند نکند مرده ام؟؟ آینه جلوی بینی ام گرفته اند و آینه گفته، نفس می کشد. همین برایشان کافی بوده که خیالشان راحت شود و بگویند: پس بگیر تا هروقت میخوای بخواب. مهم اینه زنده ای!! اما کار به همینجا ختم نشده است. ساعت 12 شب احساس کردم چیزی زیر بدنم می لرزد. فکر کردم زلزله آمده و از جا پریدم. چیزی نبود جز گوشی ام. دوازده تا میس کال داشت و یک نفر داشت زنگ می زد. افتادم سرجایم و جواب دادم: بله .. با لحن نگران و صدایی خفه توی گوشی داد زد: تو کجایی؟؟... توی تاریکی دوروبرم را نگاه کردم و گفتم: خونمون.... دوست کوچکم بود که نگران جواب ندادن من شده بود. همانجا یادم آمد چندنفر دیگر هم از جمله خواهرم زنگ زده اند و من از آنجایی که در جواب هایشان فقط هذیان گفته ام صدایشان توی گوشم مانده بود که: چرا اینطوری حرف میزنی؟ الان چه وقت خوابه؟؟ خوبی؟؟؟
صبح که سنگ را از رویم کنار زدم و بیدار شدم احساس زنده بودن نداشتم اما احساس اصحاب کهف را چرا. دیشب مرده بودم و نمی دانم چطور بقیه اینقدر زود متوجه شده بودند که دائم زنگ میزدند. از آنجایی که جدیدا گوشی ام بی مصرف ترین موجود زندگی ام است و آمار تماس هایش به صفر رسیده، اینکه یک شب و در یک ساعت مشخص تمام آدم های زندگی ام یادم بیفتند و تماس بگیرند اتفاقی بسیار عجیب است.
پس بدانید اگر خواستید زمانی بمیرید یا نزدیک مرگتان بود اصلا نگران نباشید چطور بقیه را خبردار کنید تا جنازه تان گوشه ی خانه نپوسد و بو نگیرد. آدم ها این قابلیت را دارند حتی زودتر از خودتان خبردار شده و برایتان به سوگ بنشینند.