دراکولای غمگینی که من بودم*

 

تابستان آنقدر دوست داشتنی هست که دلت نخواهد تمام شود اما مثل بلوزی که توی گرما از عرق به تنت می چسبد و خفه ات می کند، حساسیت تابستانی هم می تواند این کار را با آدم کند. دیگر نه می توانی خنکی دلپذیر شبها را تحمل کنی و نه گرمای دیوانه کننده ی روزها را. داروهای ضد حساسیت مثل پتکی می مانند که هربار کوبیده می شوند توی سرت، گیجت می کنند و تو را یک راست می فرستند به یک خواب طولانی. در تابستان تمام عطسه ها و سرفه ها و خارش های دردآوری که توی دنیا وجود دارند می آیند سراغت و کم کم تو را تبدیل به خون آشامی می کنند که ترجیح می دهد توی تاریکی بماند، با خفاش ها دوست شود و هیچ وقت زیر نور پیدایش نشود مبادا چشم های قرمز و یکی کوچک-یکی بزرگ و انگشت های جامانده در چشم ها و صدای پارازیت دارش، تبدیل به ترسناک ترین خاطره ی یک بچه از روزهای تابستانش شود.

 

*عنوان از سید مهدی موسوی

 

توی چشم های آرایشگر زل بزنی و بگویی: موهام رو کوتاه کن لطفا. کوتاهِ کوتاهِ کوتاه...

آینه توی چشم هایت زل بزند و بگوید: قد ناامیدی هایت با این قیچی زدنها، کوتاه تر نمی شود.

قالیچه ی پرنده هم ما را به هم نمی رساند!

 

از راه دور نمی شود بغلش کرد. خطوط ارتباطی بی مصرف تر از این حرف ها هستند که وقتی عمیقا و از ته دل دوست داری و می خواهی او را در آغوش بگیری، کاری کنند. خودم دست به کار می شوم. مداد را برمی دارم و خط هایی به صورت نقطه چین روی کاغذ از قلبم تا قلبش می کشم. نقطه چین ها قلب هایمان را توی عکس هایمان به هم وصل می کنند. از این منظره عکس می گیرم و برایش می فرستم. ذوق می کند و بالا و پایین می پرد. زنگ می زند و از پشت گوشی داد می زند: چه عکس خوشگلی. دوستت دارم دوستت دارم... می خندم. قلبم هم می خندد. اما نمی داند که چند دقیقه قبلش گریه کرده بودم. همان موقع که عکسش را توی تلگرام برایم فرستاد و من مات و مبهوت ماندم. پیغام خواهرم که زیر عکسش نوشته بود: "بلاخره سازش را انتخاب کرد، ویولن"، اشک به چشم هایم دواند.او حالا با ویولن توی دستش شبیه به یک پرنسس زیبا شده که هر شب قرار است به یک ستاره سفر کند و از آنجا برایم بنوازد. از آن بالا و مثل همان ستاره بدرخشد. حیف که از راه دور نمی شود بغلش کرد. حیف که خطوط ارتباطی هیچ جوره نمی توانند کاری کنند. باید کم کم به فکر پیدا کردن قالیچه ی پرنده برای وقت هایی که دلم پرواز می خواهد، باشم.

ساختمان کیکی

 

امروز جلوی خانه مان ایستاده بود. در را که باز کردم آنجا نبود. اصلا بگذارید اینطور بگویم، امروز جوری جلوی خانه مان ایستاده بود که انگار آنجا نبود. تمام حواسش را داده بود به ساختمان روبرویی. در را که باز کردم این موضوع را متوجه شدم. چنذ ثانیه ای گذشت و دیدم که نه، اصلا حواسش نیست. مسیر نگاهش را دنبال کردم و من هم به جایی که او حواسش را داده بود، حواسم را دادم. چند دقیقه ای گذشت. یکهو برگشت و گفت: عه! کی اومدی؟؟ گفتم: خودت کی اومدی؟ و جفتمان زدیم زیر خنده. گفتم: کجارو نگاه می کردی؟ گفت: ساختمون روبروییتون. خیلی قشنگه. شبیه یه کیک بزرگه، نه؟ برگشتم و دوباره ساختمان را نگاه کردم. راست میگفت. واقعا شبیه یک کیک چندطبقه ی بزرگ بود. گفتم: آره! چرا تاحالا من متوجه نشده بودم!؟

بعد بدون حرف کنار هم ایستادیم و به کیک چندطبقه روبرویمان زل زدیم. او خودش را در شب عروسی اش کنار کیک می دید که داماد می بوسیدش و عکاس تند و تند از آنها عکس می گرفت و نور پروژکتور رویشان زوم کرده بود. من هم چند تا غول ژله ای دیدم که شب عروسی او از توی کیک بیرون پریدند تا بروند شهر را نجات دهند. قسمت مشترک رویایمان هم این بود که جلوی کیک با هم عکس سلفی می اندازیم.

 

 

پی نوشت: به قول یکی از دوستان "همیشه چیزهایی که رایگانند برایمان بی ارزش به حساب می آیند". بعد از شنیدن این جمله غمگین شدم چون احساس تلخی پشت جمله اش بود. بعد با خودم فکر کردم این خودمان هستیم که نباید بگذاریم چنین طرز فکری داشته باشیم آن هم در مورد اتفاقات جدی و خوب. من به شما پیشنهاد می کنم ششمین نشریه ی کافه داستان را دانلود کنید و همین کار برایتان شروع تغییر چنین طرز فکری باشد.

رژ لب قرمز !!

 

مثل یک آرشیوخوان آلزایمری نشسته‌ام و نوشته های وبلاگم را که پیش از این با دست های خودم حذف کرده بودم بالا و پایین می‌کنم و می‌خوانم، انگار که نیرویی مجبورم کرده باشد که بعد از این همه وقت بنشینم و این کار را انجام دهم. مثل این که وسط یک روز شلوغ و پرکار یکدفعه دلت هوای جایی را کند، دلت هوای آدمی را کند، دلت هوای چیزی را کند، کار و زندگی ات را ول کنی و بروی سراغش، همان طور ناگهانی و بی دلیل. بعد از اینکه به نوشته ی "رژ لب قرمز" رسیدم دیگر جلوتر نرفتم. یک جورهایی نتوانستم بروم. فکر می کنم این همه راه برگشته بودم که همین نوشته را پیدا کنم و بخوانم.

 

رژ لب قرمز

....به گمانم عصر روز جمعه بود، یا شاید هم عصر یک روز تعطیل. هوا تاریک و سرد بود. نمی دانم من از کجای قصه پیدا شدم. شاید هم از ابتدایش بودم، درست نمی دانم! اما تا همینجا یادم هست که هیچ کس نبود و من خیلی تنها بودم،خیلی! همینطور که گیج و سرگردان اطرافم را نگاه می‌کردم، ناگهان خانم دکتر دلهره آور از اتاقی که نمیدانم کجا بود، سرو کله اش پیدا شد و با همان عینک دور مشکی اش شروع به صحبت کردن درباره ی پایین بودن پلاکِت خون‌ام کرد.درباره ی کم خونی‌ام حرف زد و سرطان خون... من که نمی‌توانستم چیزی بگویم، مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. او به طرفم آمد و گفت که تنها راه نجاتم از بیماری این است که برایش قرمزترین رژ لبی که تا به حال دیده‌ام را بیاورم. دوست داشتم همان‌موقع خفه اش کنم اما با ترس از آنجا فرار کردم. در کوچه ای که تاریک بود می دویدم. نفس نفس می زدم. تاریکی و سکوت کوچه مرا می بلعید اما همچنان می‌دویدم. انگار رژ لب قرمز برایم حکم شیشه ی عمر را داشت و خودم، حکم نجات دهنده. آنقدر دویدم که بلاخره یک مغازه ی لوازم آرایشی پیدا کردم. متروکه بود و بوی مرگ می‌داد. فروشنده اش توجهم را جلب کرد. شناختمش. همان خانوم دکتر دلهره آور خودمان بود. به روی خودم نیاوردم و وارد شدم. با صدایی لرزان خواستم که رژ لبهای قرمزش را بیاورد. جعبه ای را گذاشت جلوی رویم. وقتی نگاه کردم همه ی رژ لبهای داخلش بی رنگ است. با عصبانیت داد زدم: قرمز می خواهم نه اینها را! گفت: چه قرمزی ؟سرخ و خونی؟! و بعد قهقهه زد و مچ دستم را گرفت. دستم را کشیدم و با جیغ از مغازه بیرون آمدم...همانجا بود که از خواب پریدم. ساعت 6 صبح بود و من ترسیده بودم. و می لرزیدم. و بدون فکر از جایم بلند شدم، به سمت کیف لوازم آرایش رفتم تا شاید بتوانم یک رژ لب قرمز از تویش پیدا کنم...

 

حالا مثل یک آرشیوخوان آلزایمری نشسته ام و به این فکر می کنم دوست ندارم آن روزها دوباره تکرار شوند. روزهای خواب دیدن رژلب های قرمز و ملاقات با خانوم دکترهای دلهره آور و تنهایی های غمگین طولانی و مریضی قرمز رنگ! آنها دوباره آمده اند و دارند از نو تکرار می شوند..

 

50 کیلو ناباوری !!!

 

امروز روبروی دیوار سفید ایستادم و به روبرو زل زدم. شک داشتم. دکتر گفت: "برو بالای وزنه!!!". نرفتم. کفش هایم را درآوردم و به جوراب هایم زل زدم. دکتر سرش پایین بود. گفت: "رفتی؟!".. چیزی نگفتم. نرفتم. حس می کردم وزنم مربوط به سالها پیش است. سالهایی که مثل پاک کردن قسمت های یک فیلم،سعی کرده بودم از ذهنم پاکش کنم. دکتر پهلویم ایستاد تا وزنم را بخواند. لبخند زد: "برو دیگه"... صورتش شبیه علیرضا خمسه بود. گفتم: "وزنمو میدونم. نمیرم"... دوباره خندید: "برو. باید توی برگه ت بنویسم"... دکتر دوباره لبخند زد و صورت تو جلوی چشم هام آمد. لعنتی! تو را که پاک کرده بودم!! وزنم را که فراموش کرده بودم!!! مدت هاست افتاده ام به جان شیرینی ها. شب ها که همه خوابند سراغ مرباهای توت فرنگی می روم. سراغ کلوچه ها. سراغ شربت آب آلبالو. آن شب که یادت افتادم شربت آلبالو را با شیشه سر کشیدم. این روزها خودم را یک توپ تصور می کنم که هرروز دارد از شیرینی و شکلات باد می شود. مثل کسی که قصد خودکشی داشته باشد هرروز شیرینی می خورم. دست خودم نیست.... بلاخره صدای دکتر حواسم را جمع کرد. رفتم بالای وزنه. قلبم با حرکت عقربه ی روی وزنه، بالا و پایین میشد اما عقربه روی عدد 50 ایستاد... باورم نمی شد. لعنتی!!! شوخی اش گرفته بود. به دکتر گفتم: وزنه درسته؟؟؟...جوری با اطمینان بله گفت، انگار که پرسیده باشم تو دکتر فلانی هستی؟!... پایین آمدم و متعجب بودم. به دیوار سفید تکیه دادم و قدم را اندازه گرفت. بعد چشم هایم را تست کرد. هنوز متعجب بودم. گفت: دست هایت را بالا کن... به چشم هایم نگاه کرد و دید هنوز متعجبم. چیزی نگفت. آخر کار لبخند زد و گفت: خب. تموم شد. میتونی بری... از در بیرون رفتم اما عدد 50 از جلوی چشم هام دور نمی شد. باید می پریدم هوا و از روی خوشحالی جیغ می کشیدم اما متعجب بودم. باید به خاطر اینکه به آرزوی 50 کیلوی شدن رسیده ام از سر و کول در و دیوار بالا می رفتم اما فقط متعجب بودم. نزدیک 15 کیلو کاهش وزن را انگار یک نفر مثل خبری مهلک توی گوشم خوانده باشد، بهت زده بودم. بااینکه از پارسال شروع شده بود از دست رفتن وزنم، اما امسال را مطمئن بودم که دوبرابر خپل تر و خرفت تر و چاق تر شده ام. دقیقا مثل یک هندوانه ی جدی هرروز به خودم توی آینه نگاه می کردم و باورم شده بود چه تابستان بیاید و چه نیاید من یک هندوانه خواهم ماند. اما حالا وزنه ی دکتر چکاب چیز دیگری می گفت. لعنت به عقربه اش. لعنت به عدد 50. چرا خوشحال نیستم؟؟؟ چرا مثل یک تمساح سبزرنگ از خوشحالی توی دریاچه شالاپ شولوپ نمی کنم؟؟ چرا مثل یک دارکوب هیجان زده به هیچ درختی نوک نمی زنم؟؟ چرا مثل یک زرافه ی خوشحال که خال هایش براق تر شده است سرم را بین برگ های درخت دوس داشتنی ام فرو نمی برم؟؟؟ چرا مثل یک پنگوئن دست و پا چلفتی روی یخ ها سر نمی خورم که بیفتم زمین و بخندم؟؟؟ چرا مثل مجسمه ای هستم پشت ویترین یک مغازه ی هنری که رویش نوشته اند: " 50 کیلو ناباوری به فروش می رسد".

 

+ عنوان برگرفته از کتاب 35 کیلو امیدواری

من تمامی مردگان بودم!

 

" وقتی می میری آدما زودتر از خودت شصتشون خبردار می شه!"

 

جمله ی بالا، جمله ای بود که دیشب توی خواب با خودم تکرار می کردم. نمی دانم قسمتی از خوابم بود یا اینکه دیالوگی برای داستانم می نوشتم. هرچه که بود دیشب واقعا مرده بودم و آدم ها زودتر از خودم فهمیده بودند. مردنم از ساعت 4 عصر شروع شد. افتادم روی تخت و دیگر بلند نشدم. همه چیز توی بدنم سنگین بود جوری که وزن ناخن انگشت کوچک پایم را هم احساس می کردم. هیچ جوره نمی توانستم تکان بخورم و شدیدا دوست داشتم بخوابم. حس می کردم یکی از انسان های ماقبل تاریخ هستم که از فرط خستگی به غارش پناه آورده و از شدت بیچارگی یک تکه سنگ به جای روانداز روی خودش می کشد. دوست داشتم همه ی عضله هایم له شده و دوباره از اول ساخته شوند. سنگ گزینه ی خوبی برای این کار بود و من با تمام وجود سنگی را روی بدنم احساس می کردم... ابتدا همه فکر کرده بودند خوابم، بعد گفته اند که خسته و گیجم، بعدتر حوصله شان سررفته و خواستند با خودشان شوخی کنند گفته اند که حتما چیزی زده ام(چیزی زدن کنایه از استعمال دخانیات!)، بعد هرچه آن بین صدایم کرده اند و تکانم داده اند و حتی شلنگی از شیر آب تا تختم کشیده اند که با فشار ناگهانی آب بیدار شوم. فکر می کنید بیدار شده ام؟ خیر!! بعد فکر کرده اند نکند مرده ام؟؟ آینه جلوی بینی ام گرفته اند و آینه گفته، نفس می کشد. همین برایشان کافی بوده که خیالشان راحت شود و بگویند: پس بگیر تا هروقت میخوای بخواب. مهم اینه زنده ای!! اما کار به همینجا ختم نشده است. ساعت 12 شب احساس کردم چیزی زیر بدنم می لرزد. فکر کردم زلزله آمده و از جا پریدم. چیزی نبود جز گوشی ام. دوازده تا میس کال داشت و یک نفر داشت زنگ می زد. افتادم سرجایم و جواب دادم: بله .. با لحن نگران و صدایی خفه توی گوشی داد زد: تو کجایی؟؟... توی تاریکی دوروبرم را نگاه کردم و گفتم: خونمون.... دوست کوچکم بود که نگران جواب ندادن من شده بود. همانجا یادم آمد چندنفر دیگر هم از جمله خواهرم زنگ زده اند و من از آنجایی که در جواب هایشان فقط هذیان گفته ام صدایشان توی گوشم مانده بود که: چرا اینطوری حرف میزنی؟ الان چه وقت خوابه؟؟ خوبی؟؟؟

صبح که سنگ را از رویم کنار زدم و بیدار شدم احساس زنده بودن نداشتم اما احساس اصحاب کهف را چرا. دیشب مرده بودم و نمی دانم چطور بقیه اینقدر زود متوجه شده بودند که دائم زنگ میزدند. از آنجایی که جدیدا گوشی ام بی مصرف ترین موجود زندگی ام است و آمار تماس هایش به صفر رسیده، اینکه یک شب و در یک ساعت مشخص تمام آدم های زندگی ام یادم بیفتند و تماس بگیرند اتفاقی بسیار عجیب است.

پس بدانید اگر خواستید زمانی بمیرید یا نزدیک مرگتان بود اصلا نگران نباشید چطور بقیه را خبردار کنید تا جنازه تان گوشه ی خانه نپوسد و بو نگیرد. آدم ها این قابلیت را دارند حتی زودتر از خودتان خبردار شده و برایتان به سوگ بنشینند.