دلخشک کنک!!

 

همه چیز در داستان ها بهتر است . بیاید هرکس برای خودش یک داستان بنویسد و تا ابد در آن زندگی کند.

 

یک چیزی را می دانم. اینکه دو دسته آدم در دنیا وجود دارد: آدم هایی که خوشبختند و آدم هایی که می نویسند.

پناه

 

بعضی ها مجبورند به آسمان نگاه کنند. نه اداست و نه از روی حواس پرتی. آنقدر دیدن زمین و آدمها برایشان سخت می شود که ناخودآگاه دنبال آسمان می گردند.

 

می روند که رفته باشند.

 

آدم ها باز هم روزهای تعطیل ماشین هایشان را از توی پارکینگ درمی آوردند و می روند گردش. باز هم رستوران ها شلوغ است و فست فودها شلوغ تر. باز هم در فضای مجازی تلگرام و وایبر، عکس های جشن تولد زن علی داییی را می فرستند برای هم. باز هم در حال چک کردن قیمت سکه و طلا در بازار هستند و توی بانک ها تند و تند پول جا به جا می کنند. باز هم می روند سرکار و زیرآب همدیگر را می زنند. درست است که کشتار وحشتناک در منا اتفاق افتاده و جنگ روز به روز در یمن بیشتر می شود و کودک غرق شده ی سوری را دریا به ساحل می آورد و اعدام ها هنوز ادامه دارد و گرسنگی کودکان آفریقایی کم نشده و... با تمام این ها زندگی هنوز هم با کیفیت قبل ادامه دارد و مردم پای گیرنده هایشان فقط تاسف می خورند. درست است که توقف زندگی، اسم ِ دیگر ِ مرگ  است اما این توقف امروزه شکل های مختلفی پیدا کرده. مثلا در گوشه ای از دنیا به شکل مردن و فراموش شدن است و در گوشه های دیگر به شکل روزمرگی، خفگی و اجبار به تکرار.

نقطه ی کور

 

اغلب آدم هایی که نمی توانند حرف هایشان را به همان خوبی که در ذهن دارند به زبان بیاورند، معمولا آنها را می نویسند. خشم ها و نگرانی ها و شادی ها و دلتنگی هایشان را می نویسند. شاید هم بتوانند بگویند، نمیدانم! اما خود من هم از آن دسته آدم هایی هستم که عادت دارم به جای ساعت ها حرف زدن، آنها را بنویسم. زمانی اوضاعم خیلی بدتر از این حرف ها بود. زمانی کلمات گفتاری کمتری داشتم و آنهایی که باب میلم بود، تمامشان نوشتاری بودند. حرف هایم با قلدریِ تمام روی کاغذ بهتر خودشان را پیدا می کردند به جای سردرآوردن از بین لب هایم. آن زمان یک آدم نوشتاری مطلق بودم، اما الان تغییر کرده ام. امروز داشتم با خودم فکر می کردم بدتر این هم وجود دارد. آدم هایی که حرف هایشان را با همان شدت و عمقی که در دل و ذهن دارند نه می توانند بازگو کنند و نه می توانند بنویسند. خودم را که جایشان گذاشتم احساس خفگی پیدا کردم مثل زیر آب دست و پا زدن اما هنوز زنده بودن. با خودم فکر کردم واقعا سخت است که نه بتوانی بگویی و نه بنویسی و نه حتی نشان دهی. با خودم فکر کردم عمر اینجور آدم ها باید خیلی کوتاه باشد.

 

لبخندش صورتم را بُرید.

 

جوری توی صورتم نگاه کرد و عینک دودی را روی بینی اش جا به جا کرد و لبخند زد و برگه ام را زیر دستش امضا کرد و گفت بهتر است بروم با یکی دیگر، که انگار مهم ترین کار زندگی اش را انجام داده است. او فکر کرد حالم را بدجور گرفته و حسابی تلافی کرده است و از این موضوع واقعا خوشحال بود.
 او در سن 50 سالگی من را از تمام آدم های 50 ساله ناامید کرد و این موضوع باعث تاسف است. با امضای او تمام کارهای من به هم ریخت و دوباره از صفر شروع کردم و کلی ضربه خوردم اما برایم اهمیتی نداشت. هر اتفاقی که بیفتد من هیچ وقت از اعتراض کردن و گفتن حرفی که حقم است دست برنمی دارم، فقط سعی می کنم اگر تا 50 سالگی نمردم آن زمان آدم بهتری شده باشم و هیچ وقت باعث تاسف کسی نشوم.

 

+ پی نوشت: کلمات قبلی حذف شدند

ماشین "اتفاق شویی"!

 

احساس می کنم یک ماشین لباس شویی هستم با در شیشه ای گرد و شفاف. اتفاقات ناگوار با حرکاتی آرام و منظم توی دلم می چرخند و می چرخند و شسته می شوند.