شب ها یواشکی می آیند. از پشت در اتاقم سرک می کشند که بیایند تو. هی خودشان را قایم می کنند و هی نفس داغ کوچکشان از کنار در مثل دود باریکی دیده می شود. آن اوایل فکر می کردم سرخپوستند. می گفتم حالا یک آتش کم جان روشن کردن پشت در اتاقم که چیزی نیست, بگذار راحت باشند. چند شبی که گذشت و یک بار اتفاقی چند عدد دم تیغ تیغی از پشت در دیدم متوجه شدم، نه سرخپوست نیستند. میخواستم بلند شوم، بروم و بگویم:سک سک، دیدمتان...اما حس و حالش را نداشتم. دیشب تا چشم هایم را بستم حس کردم چیزهایی بین پلک هام می لولند. چشم هایم عجیب می خارید. هپـیـچـوهای بلندی هم از گلویم بیرون پریدند که مثل سریال های هزار قسمتی تمام نمی شدند. انگشت هایم را تا بند اول فرو بردم توی چشم ها و خاراندم. نه، خوب نمی شد. پشت پلک هام را تند و تند خاراندم. حس کردم پوستشان دارد محو می شود. صبح که بیدار شدم چشم هایم قد دو تا قوطی کنسرو آلبالو ورم کرده بود. باز هم خاراندم، باز هم....

صدای مامان آمد که: دوباره حساسیتت شروع شد؟ به روی خودم نیاوردم. من که میدانم به هیچ فصلی حساسیت ندارم. این ها همه اش یک مشت مرض من درآوردی پزشکی ست. تصمیم دارم امشب بیدار بمانم، تا مچ این اژدهایان بندانگشتی ریزه میزه را بگیرم. همینطور که نمی شود سرشان را بیندازند و راست راست بیایند بروند توی چشم آدم و دم های تیغ تیغی شان را تا صبح تکان بدهند و هروقت که با هم حرف زدند گلوله های آتش بفرستند توی عنبیه و قرنیه!!!