اصلا خوب نیستم. این جمله ی خوب نیستم در شرایط مختلف برای آدم ها درجه و شدت های مختلفی دارد اما گور بابای همه ی درجه ها و شدت ها. فقط می دانم خوب نیستم. هرچند دقیقه یک بار نوک دماغم می سوزد و اشکم در می آید. قبل ترش دلم می سوخت و اشکم در می آمد. ناراحتی های خودم را می توانم تحمل کنم اما بقیه را نه. این که می فهمم برادر بزرگم عصرها می نشیند یک گوشه توی خانه اش و گریه می کند نمی توانم تحمل کنم. کاری هم از دستم بر نمی آید. تاحالا گریه اش را ندیده بودم مگر توی بیمارستان وقتی که از آی سی یو در آمد و مثل یک بچه ی 5ساله اشک هایش را از زیر عینک فتوکروم اش پاک کرد و با بغض گفت: تموم شد.
من چکار کردم؟ مثل حالا که اشکم در مشکم است گریه نکردم. انگار یک آدم لال را دیده باشم و هیچی از تکان خوردن لب هایش نفهمم، فقط نگاهش کردم. بعد راه افتادم دنبالش و گفتم: «چی گفتی؟». هیچی حالیم نبود. بازویش را کشیدم و برگرداندمش. تاحالا هیچ وقت بازوی برادر بزرگم را آنطور نکشیده بودم. با یک گستاخی وحشیانه ای این کار را کردم. دیدم دارد اشک هایش را از زیر عینکش پاک می کند. پالتوی چرم سیاهش را محکم گرفتم و کشیدم. دوباره پرسیدم: «چی؟ کی؟» انگار منتظر بودم بگوید تخت بغلی بابا تموم کرد. یا بگوید تموم شد حالش خوب شد، اما هیچی نگفت. جوابم را نمی داد لعنتی. فقط گریه می کرد. یکدفعه صدای خواهر بزرگم را از پشت گوشی شنیدم که داشت با گریه می گفت: «بابا رفت» و تند تند اشک می ریخت. نفهمیدم چه شد اما یکهو جیغ کشیدم. از آن جیغ هایی که بچه های نفهم موقع لج بازی می کشند. جیغی که می خواهند بقیه را فراری دهند و به جای یک عالمه حرف زدن فقط با یک جیغ بگویند دلشان نمی خواهد چیزی بشنوند و از همه چیز متنفرند. بعدش هم سالن را پیچیدم توی راهروی کوچک و یک گوشه نشستم و گریه کردم. باز هم جیغ کشیدم. جیغ اصلا کمکی نمی کرد می دانید؟ گریه هم کمکی نمی کرد. مثل این بود که آن راهروی لعنتی پرتم کند بیرون و بگوید بنشین آن گوشه هرچقدر دلت می خواهد عین سگ گریه گن و زار بزن. من هم به حرفش کردم. نشستم و زار زدم.
حالا بعد از گذشت آن روزها می شنوم برادر بزرگم می نشیند گوشه ی خانه اش و تنهایی گریه می کند. اینکه مرد خانه هرروز عصر بنشیند توی خانه و گریه کند آن هم یک گوشه، آن هم هرروز می دانید چقدر تلخ است؟ دلم نمی خواهد راجبش بنویسم. مرد خانه وقتی یک گوشه می نشیند تا کسی نگاهش نکند بعد می زند زیر گریه، چرا یک نفر باید بیاید راجبش بنویسد و خلوتش را به همه نشان دهد؟ اما مگر می توانم حرف نزنم؟ می توانم ننویسم؟
دلم می خواهد بروم پالتوی چرم سیاه برادر بزرگ را از خانه اش بردارم و برگردم بیمارستان، همان جای لعنتیی که اسمش امید بود. بروم بالای پشت بامش و پالتوی سیاه برادرم را تن ساختمان کنم و بهش بگویم برو یک گوشه بنشین و گریه کن. بهش بگویم برای تمام آدم هایی که توی راهروها و طبقه ها و اتاق هایت هرروز می میرند بنشین و گریه کن. آنقدر گریه کن که کوچک و کوچک و کوچک تر شوی و دیگر هیچکس نتواند توی راهروهایت خبر مرگ کسی را به کسی بدهد. هیچ کس نتواند توی اتاق هایت جا شود و روی تخت هایت بمیرد. بعد هم خودت برگرد خانه ی برادرم و پالتو اش را بهش پس بده. به خانه شان و اتاق ها و آن گوشه ای هم که برادرم می نشیند بسپار مراقبش باشند و هوایش را داشته باشند. مردها وقتی یک گوشه می نشینند و گریه می کنند باید بگذاری تنها باشند و فقط از دور مراقبشان بود.