مثل لیوانی هستم که هرروز تویش قیر داغ و سیاه می ریزند. بعد از اینکه قیر خشک می شود و سفت، لیوان برای اینکه از شر قیر راحت شود خودش را می کوبد به در و دیوار. می شکند. از هم می پاشد. و بعد دوباره تکه هایش را سرجمع می کند که به هم بچسباند و مثل روز اولش بشود.

 

ساختمان امید

 

اصلا خوب نیستم. این جمله ی خوب نیستم در شرایط مختلف برای آدم ها درجه و شدت های مختلفی دارد اما گور بابای همه ی درجه ها و شدت ها. فقط می دانم خوب نیستم. هرچند دقیقه یک بار نوک دماغم می سوزد و اشکم در می آید. قبل ترش دلم می سوخت و اشکم در می آمد. ناراحتی های خودم را می توانم تحمل کنم اما بقیه را نه. این که می فهمم برادر بزرگم عصرها می نشیند یک گوشه توی خانه اش و گریه می کند نمی توانم تحمل کنم. کاری هم از دستم بر نمی آید. تاحالا گریه اش را ندیده بودم مگر توی بیمارستان وقتی که از آی سی یو در آمد و مثل یک بچه ی 5ساله اشک هایش را از زیر عینک فتوکروم اش پاک کرد و با بغض گفت: تموم شد.

من چکار کردم؟ مثل حالا که اشکم در مشکم است گریه نکردم. انگار یک آدم لال را دیده باشم و هیچی از تکان خوردن لب هایش نفهمم، فقط نگاهش کردم. بعد راه افتادم دنبالش و گفتم: «چی گفتی؟». هیچی حالیم نبود. بازویش را کشیدم و برگرداندمش. تاحالا هیچ وقت بازوی برادر بزرگم را آنطور نکشیده بودم. با یک گستاخی وحشیانه ای این کار را کردم. دیدم دارد اشک هایش را از زیر عینکش پاک می کند. پالتوی چرم سیاهش را محکم گرفتم و کشیدم. دوباره پرسیدم: «چی؟ کی؟» انگار منتظر بودم بگوید تخت بغلی بابا تموم کرد. یا بگوید تموم شد حالش خوب شد، اما هیچی نگفت. جوابم را نمی داد لعنتی. فقط گریه می کرد. یکدفعه صدای خواهر بزرگم را از پشت گوشی شنیدم که داشت با گریه می گفت: «بابا رفت» و تند تند اشک می ریخت. نفهمیدم چه شد اما یکهو جیغ کشیدم. از آن جیغ هایی که بچه های نفهم موقع لج بازی می کشند. جیغی که می خواهند بقیه را فراری دهند و به جای یک عالمه حرف زدن فقط با یک جیغ بگویند دلشان نمی خواهد چیزی بشنوند و از همه چیز متنفرند. بعدش هم سالن را پیچیدم توی راهروی کوچک و یک گوشه نشستم و گریه کردم. باز هم جیغ کشیدم. جیغ اصلا کمکی نمی کرد می دانید؟ گریه هم کمکی نمی کرد. مثل این بود که آن راهروی لعنتی پرتم کند بیرون و بگوید بنشین آن گوشه هرچقدر دلت می خواهد عین سگ گریه گن و زار بزن. من هم به حرفش کردم. نشستم و زار زدم.

حالا بعد از گذشت آن روزها می شنوم برادر بزرگم می نشیند گوشه ی خانه اش و تنهایی گریه می کند. اینکه مرد خانه هرروز عصر بنشیند توی خانه و گریه کند آن هم یک گوشه، آن هم هرروز می دانید چقدر تلخ است؟ دلم نمی خواهد راجبش بنویسم. مرد خانه وقتی یک گوشه می نشیند تا کسی نگاهش نکند بعد می زند زیر گریه، چرا یک نفر باید بیاید راجبش بنویسد و خلوتش را به همه نشان دهد؟ اما مگر می توانم حرف نزنم؟ می توانم ننویسم؟

دلم می خواهد بروم پالتوی چرم سیاه برادر بزرگ را از خانه اش بردارم و برگردم بیمارستان، همان جای لعنتیی که اسمش امید بود. بروم بالای پشت بامش و پالتوی سیاه برادرم را تن ساختمان کنم و بهش بگویم برو یک گوشه بنشین و گریه کن. بهش بگویم برای تمام آدم هایی که توی راهروها و طبقه ها و اتاق هایت هرروز می میرند بنشین و گریه کن. آنقدر گریه کن که کوچک و کوچک و کوچک تر شوی و دیگر هیچکس نتواند توی راهروهایت خبر مرگ کسی را به کسی بدهد. هیچ کس نتواند توی اتاق هایت جا شود و روی تخت هایت بمیرد. بعد هم خودت برگرد خانه ی برادرم و پالتو اش را بهش پس بده. به خانه شان و اتاق ها و آن گوشه ای هم که برادرم می نشیند بسپار مراقبش باشند و هوایش را داشته باشند. مردها وقتی یک گوشه می نشینند و گریه می کنند باید بگذاری تنها باشند و فقط از دور مراقبشان بود.

 

نتایج اسف بار

 

وقتی از پشت پنجره به خیابان نگاه می کنم فرقی با پنجره ندارم. یک حجم شیشه ای بی حالت می شوم که فقط نگاه می کند. وقتی توی خیابان راه می روم فرقی با خیابان طویل آسفالت شده ندارم همه چیز درونم رفت و آمد می کند. جدیدا یاد گرفته ام هرجا که بیشتر احساس تنهایی می کنم شبیهش بشوم. تاحالا یک صندلی بوده اید؟ یا یک مداد شکسته روی زمین؟ یا اسکناسی مچاله شده توی جیب تنگ یک پالتو؟

اما آدم باید خودش هم دوست داشته باشد یک چیزهایی را. مثلا من دوست دارم اینجور وقت ها شبیه کلمه بشوم یا صفحه ی خالی یک دفتر. یک نفر دیگر شاید دلش بخواهد موزه ای پر از اشیای قدیمی بشود. به همین خاطر است که من باز هم سر از نوشتن در می آوردم و بقیه سر از جاهای دیگر.

 

قبرکن(!!)

 

شاید اگر قبرکن(!!) بودم بیلم را می زدم زیر چانه ام و می رفتم توی فکر که قبر خودم کجا باشد؟ قبرکن ها در روز مرده های بیشتری نسبت به زنده ها می بینند. اگر هم زنده ای باشد همه شان آش و لاش و غمزده در سوگ مردگانشان هستند و در اصل نشانی از زنده بودن ندارند. این هفت روز هرچه سعی کردم خودم را جای قبرکن ها بگذارم نتوانستم. اینکه وقتی صبح از خواب بیدار می شوند چه دنیایی دارند و تا شب چه لحظه هایی را از سر می گذرانند، نتوانستم تصور کنم. البته بعد از دیدن فیلم "خواب تلخ" که دقیقا با همین مضمون ساخته شده کمی وارد فضای زندگیشان شدم اما چیزی که می خواهم بگویم این است که دوست داشتم حس قبرکنی که خودم از نزدیک دیده بودم را داشته باشم. مردی که خم شد و پدرم را توی قبر گذاشت، می گویم. فکر کردم اگر من جای او بودم دوست داشتم قبرم کجا باشد؟ اصلا بچه هایم بیایند سر قبرم یا نه؟ اگر هیچ کس نیاید مردم مثل وقتی که زنده بودم ساعت ها پشت سرم حرف می زنند که هیچ کس را نداشت و همه ازش متنفر بودند. فکر کردم اگر به جای آن قبرکن بودم که به خاطر شغلم هیچ کس را نداشتم، دوست داشتم کجا دفن شوم؟ فکر کردم درختی که ته گورستان است و به یک سربالایی ختم می شود حتما جای خوبی خواهد بود. زیر آن درخت می شود آرام خوابید و دوروبرت هم خبری از هیچ کس نیست. حتی می توانی از آن بالا حواست به مرده هایی که تاالان دفن کرده ای هم باشد و نگران جای خالی ات توی قبرستان نباشی.

من اگر یک قبرکن بودم زودتر می رفتم یک جای دور از آدم ها و خیلی دنج برای خودم آماده می کردم و هرروز صبح که از خواب بیدار می شدم اول میرفتم سر قبر خودم و برای آرامش روحم فاتحه یا دعا می خواندم و موقع برگشت زیرلبی به خودم می گفتم: «امروز که وقت مردنت نیست پس بهتر است بروی پی زندگی تا خودش خبرت کند. هنوز یک روز دیگر وقت داری.»