صدرصد تضمینی!

 

تنها کاری که این روزها می توانم خودم را به عنوان متخصص در آن معرفی کنم، «حرف نزدن» است. حتی مراحل لال شدن را هم می توانم به صورت کاملا حرفه ای و مو به مو تشریح کنم. حتی می توانم رشته ی «حرف نزدن» را به عنوان یک رشته ی نو به دانشگاه معرفی کنم و در سرتاسر جهان تور معرفی تخصصم را برگزار کنم و دوره بگذارم و نیرو استخدام کنم و کتاب چاپ کنم و حامی تبلیغات بگیرم. پس گوشی هایتان را بردارید و همین الان پیامک بزنید. ناسلامتی من یک متخصص بزرگ هستم که دارم با شما حرف می زنم!!

 

 

من همیشه به تصمیم اول احترام می گذارم.
تصمیم اولی که به ذهنت می زند با همه جان گرفته می شود.
تصمیم دوم با عقل و تصمیم سوم با ترس.
از تصمیم اول که رد شدی، باقی ش مزه ای ندارد...

 

+ رضا امیرخانی

 

 

 

شمال و جنوبم با هم قاطی شده اند. جهت ها را گم کرده ام. هیچ جا هیچ جهتی ندارد. نمیدانم بالا کجاست و پایین کجا.

Anomalisa

 

 

یک اثر موشکافانه و دقیق از جهان درونی مردی که همه را یک شکل می بیند، بدون تفاوت.

 

 

+ چارلی کافمن نویسنده و کارگردان این فیلم، فیلمنامه نویس «درخشش ابدی یک ذهن پاک» و «ذهن خطرناک من» نیز هست.

 

کابوس در پیاده رو

 

انگشت کوچک پایم توی کفش درد گرفته بود و داشتم به حالت لنگ راه می رفتم که گوشی ام زنگ خورد. نمی دانم حواسم کجا بود یک لحظه فکر کردم بابا دارد بهم زنگ می زند. طبق معمول ترسیدم. همیشه از زنگ هایش می ترسیدم چون می دانستم جز دعوا و تهدید چیز دیگری نمی خواهد بگوید. پدرم نفوذ کلام داشت و حرف هایش تا انتهای آدم فرو می رفت. مثلا من هیچ وقت نفوذ کلام نداشته ام. خودم را هم بکشم نمی توانم با حرف زدن تاثیری روی هیچ آدمی بگذارم اما بابا  با چند تا کلمه راحت می توانست دخلت را بیاورد حتی از پشت تلفن. به همین خاطر همیشه از جواب دادن به زنگ هایش می ترسیدم. معمولا یا جواب نمی دادم یا با دلهره ی تمام به گوشی زل می زدم و به این فکر می کردم حالا که جواب نمی دهم بعدا باید چه بهانه ای بیاورم؟

امروز که فکر کردم بابا دارد زنگ می زند مثل همیشه دلهره به جانم افتاد و احساس کردم تیر چراغ برق کنار خیابان الان است که خراب شود روی سرم. اما بعد آرام تر شدم و جواب دادم. بعد از تمام شدن تماس به این فکر کردم تاثیر آدم ها روی ما هیچ وقت از بین نمی رود حتی با مرگشان. بااینکه نیستند اما اثرشان مثل تابلویی همیشه آویزان، روی دیوار روح مان به جا می ماند و جایش عوض هم نخواهد شد.

حسی که بعد سراغم آمد دلتنگی برای شنیدن همان دعواها و تهدیدها بود. به همین خاطر خیابان را برگشتم تا بیشتر راه بروم و دلتنگی و غم توی گلویم با نفس کشیدن در باد حل شود.

 

تو را من جز به سوی تو نخوانم*

 

 

 

پسر، فرشته ی دوست داشتنی اش را روی شانه هایش گذاشته و دارد با خودش می برد یا فرشته، پسر را به پرواز درآورده است؟

من جواب این سوال را نمی دانم. فقط فکر می کنم عشق چیزی شبیه به این تصویر است.

 

 

* مولانا

+ By: Brian Rea

 

 

زندگی با توما را انتخاب کرده بود تا بتواند از جهان مادرش_جایی که تمام تن ها و پیکرها مساوی بودند_ فرار کند. زندگی با توما را انتخاب کرده بود تا پیکرش یگانه و جایگزین ناپذیر باشد. اما توما میان او و زنان دیگر فرق نمی گذاشت: همه ی زنان را به یک شکل می خواست، به یک شکل نوازش می داد و هیچ،هیچ، واقعا هیچ فرقی میان تن ترزا و تن دیگران قائل نمی شد. توما درواقع او را به جهانی که فکر می کرد از آن فرار کرده است، بازگردانده و او را به صف زنان برهنه فرستاده بود.

 

 


+
بار هستی|میلان کوندرا