ملاقات صدردصد واقعی با خانوم اژدها!

 

 

 

توی جلسه روی صندلی نزدیک به در نشسته بودم که هروقت حوصله ی حرف های بیخودی آدم ها را نداشتم، سریع بزنم بیرون. همینطور داشتم با ناخن هایم ور میرفتم که ناگهان خانوم اژدها وارد شد. خودم را به سمت صندلی خالی کشیدم که آن را نبیند اما خانوم اژدها یک راست آمد نشست روی صندلی خالی کنار من. از آنجا که خانوم اژدها یک موجود کاملا اجتماعی است قبلش با من کلی سلام و احوالپرسی کرد و حرف های معمولی رد و بدل کردیم. این را هم بگویم خانوم اژدها فقط بعضی روزها خیلی ترسناک می شود و از بخت بد من آن روز شده بود. این موضوع را همان اول از طرز نگاه کردنش متوجه شدم. یک جوری بود انگار می خواست همه ی آتش ته گلویش را توی صورتم فوت کند و از جزغاله شدن من حسابی دلش خنک شود. فهمیدم که دارم کار دست خودم میدهم اما به روی خودم نیاوردم. کمی سربرگرداندم و دیدم از گوش هایش دارد دود بلند می شود. الکی چندتا سرفه کردم و باز هم به روی خودم نیاوردم. موقعیت حساسی بود. خانوم اژدها همان موقع شروع کرد به صحبت کردن با من. نگاه کردن به چشم هایش سخت بود. آن چشم های عصبانی را تاحالا توی صورت اژدهایی اش ندیده بودم. اصلا معلوم بود که آن روز، روز خانوم اژدها نبود. بیشتر شبیه یک مجسمه ی سنگی بود تا اژدها. سرد و بی حالت با چشم هایی جدی و عصبانی به آدم ها نگاه می کرد. هیچ وقت یک اژدها را دست کم نگیرید. آنها وقتی اینطوری می شوند یعنی یک بلایی سرشان آمده، جایی در اعماق قلبشان آتش گرفته و زخم بزرگی به اندازه ی یک دهانه آتشفشان برداشته است. من جز نگاه کردن به او و تایید حرف هایش نمی توانستم کاری انجام دهم. شما هم وقتی با یک اژدهای سنگی برخورد کنید چنین حسی سراغتان می آید. از آنجا که آن روز حوصله ی لبخند زدن داشتم از اول تا آخر شروع کردم به لبخند زدن به او. یک چیز معمولی را عصبانی تعریف می کرد و من بهش لبخند میزدم. چیزهای بی مزه تعریف می کرد و من لبخند میزدم. به چندتا اسم فحش داد و من لبخند میزدم. خانوم اژدها یک ساعت و نیم تمام کنار من نشست بدون آنکه درجه حرارتش و صورت سنگی اش ذره ای تغییر کند. من هم تا توانستم لبخند تحویلش دادم و کم کم احساس کردم گوشه های لبم دارند بی حس می شوند. راستش را بخواهید تحمل این همه عصبانیت و خشم درونش برایم غیرقابل تحمل بود و دلم میخواست واقعا یک غلطی بکنم که به دو تا غلط بیارزد. تنها غلطم لبخند زدن بود. آخرهای کار احساس کردم این غلط احمقانه ام دارد جواب می دهد و صورت خانوم اژدها کمی باز شده و نفسش نرم تر بیرون می آید. در کل ملایم تر شده بود و به جای دود، مه رقیق از گوش هایش بیرون می آمد، از آنهایی که توی حمام سونا پخش است.

خب من که خیلی وقت بود حوصله ام از حرف های آدم های آنجا سررفته بود آرام با لبخند به خانوم اژدها گفتم: «من با اجازه شما کم کم میروم!». یک لبخند کوتاه تحویلم داد که دیگر پشتش ردی از هیچ اژدهایی نبود. به من گفت: «به سلامت» و نگاه آرامی به در انداخت.

بیرون که آمدم احساس کردم حسابی خیس خیس ام و سنگین شده ام. یک موجود کوچک درب و داغان گوشه ای درونم نشسته بود و داشت گریه می کرد. انگار از درون نم زده بودم و خیسی ام تمامی نداشت. صورتم هم دقیقا مثل یک تکه سنگ شده بود و هیچ لبخندی نداشتم. احساس کردم کارم با تمام دنیا تمام شده است و حالا آزاد ام درست مثل وقت هایی که خودم هستم.

 

 

آدم باید توی این دوره و زمونه کر و کور باشه
فقط وقتی یه آواز آشنا شنید سرشو برگردونه!

 

کاظم نصرتی

 

بعد از تمام غصه ها به کاظم نصرتی اهل کرمانشاه پناه بردم. کار همیشگی ام است. صبح های زود یا نصفه شب یا بعد از ناهار سراغ کاظم نصرتی می روم و تمام دردهایم را باهاش قسمت می کنم. وقت هایی که کاظم نصرتی نباشد، سراغ پارمیدا می روم. حاج عبدالله هم برای یک وقت هایی خوب است و یک وقت هایی نه!!! همیشه در اوج ناراحتی همین کار را می کنم، مثل آهنربا من را به خودشان جذب می کنند و هیچ چیزی جلودارم نیست.

اما این روزها کاظم نصرتی را یک جور متفاوتی دوست دارم. بعضی وقت ها توی مشتم پنهانش می کنم و ساعت ها باهاش حرف می زنم. یک شخصیت از او توی ذهنم می سازم که در کرمانشاه زندگی می کند و من صاف می روم عاشقش می شوم و دیگر مهم نیست ناراحت باشم یا نه، چون برای همیشه پیش کاظم نصرتی زندگی می کنم. اویی که در تمام حال های بدم با من شریک است و تمام غصه هایم را التیام می بخشد. مثلا با خودم می گویم اگر کاظم نصرتی بود هیچ وقت اذیتم نمی کرد، اگر توی بچگی همسایه بودیم، از آن هایی بود که من میزدم دماغش را میشکستم ولی او هیچ وقت من را لو نمی داد و تلافی نمی کرد. بعد که بزرگ تر میشدیم دوچرخه اش را به من قرض می داد و می آمد بالای کوه با هم داد می زدیم و من هرچقدر دلم می خواست گریه می کردم و به عالم و آدم فحش می دادم و او فقط میزد روی شانه ام. بعد که بزرگ تر میشدیم توی کارهای سخت تشویقم می کرد و از موفقیت هایم خوشحال می شد. بعد که بزرگ تر میشدیم.... اصلا به جهنم که بزرگ تر میشدیم، مهم نیست بعد چه اتفاقی می افتاد! مهم این است الان چقدر نیاز دارم به این فکر کنم که کاظم نصرتی هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت. هیچ وقت.

 

پی نوشت: کاظم نصرتی اسم یک نان خرمایی(گردویی) کوچک و شیرین است.

 

 

- خاطرات از درون گرمت می کنند، اما در عین حال دو پاره ات می کنند.

ناکاتا سری تکان داد: «پس چیز خشنی ست.»

 

+ | کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| ترجمه مهدی غبرایی |

 

 

- چیزی که نمی توانم تحمل کنم، آدم های تو خالی است. وقتی با آنها روبرو می شوم نمی توانم تحملشان کنم و آخرش حرف هایی را می زنم که نباید بزنم. کارهایی می کنم که نباید بکنم. نمی توانم خودداری کنم. این یکی از نقطه ضعف های من است. می دانی چرا این نقطه ضعف من است؟

- می گویم: «چون اگر هر آدمی را که قوه تخیل چندانی ندارد جدی بگیری، این قضیه سر دراز پیدا می کند.»

 

+ | کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| ترجمه مهدی غبرایی |

 

 

آدم ها زیادی تحمل می کنند و در عین حال از هیچ چیزی راضی نیستند. حوصله ندارند، کلافه اند، در اوج خوشحالی می خزند گوشه ای و ساکت می مانند. در اوج ناراحتی مثل یک تکه سنگ هستند. همه این ها یعنی دارند چیزی را تحمل می کنند و به روی خودشان نمی آورند. فقط می خواهند زندگی را هرجوری شده جلو ببرند.

تنها راه نجات این آدم ها این است که تحملشان را بشکنید. برای این کار اول باید سرنخ تحملش را پیدا کنید. هرکس علت خیلی کوچک و دوری دارد که ممکن است مدتها فراموشش کرده باشد.

: )

 

خوردن شکلات ترقه ای مثل این است که باران شن و ماسه توی دهانت ببارد.