از : خوخه لوئیس بروخس



شعر گوگول مگول را قرار است با هم برای باب اسفنجی بخوانیم !

 

توت سفید من ، یک هفته پیش عمل سختی را پشت سر گذاشت .لوزه هایش را عمل کردند تا راحت تر نفس بکشد . توت ، که از هر طرف نگاهش کنی همیشه  شبیه به توت است ، و سفید و شیرین هم هست ، اصلا نمیدانست عمل یعنی چی و بیهوشی یعنی چی و لوزه برداشتن یعنی چه کار ؟ قرار بود صبح روز بعد مثل همیشه از خواب بیدار شود و لباس های مهدش را بپوشد اما به مهد نرود . به جای آن با مامان و بابایش -که قرار نبود استثنائا آنروز را به سرکار بروند- شبیه یک خانواده ی خوشبخت سوار ماشین شوند و به جای خیلی خوبی بروند . جایی که از توت عکس های آتلیه ای با عروسک های دوست داشتنی اش بگیرند . و خانوم عکاس پشت دوربین بایستد و هی به توت بگوید : لبخند بزن پسر گلم . اینجارو نیگا کن و بگو سیـــــــب ... اما به جای آتلیه ، توت را به بیمارستان بردند و لباس های آنجا را  تنش کردند و او را به اتاق پر از عروسکی بردند که ازش عکس بگیرند و او دائم میپرسید که : پس عمه کو ؟ عمه نمیاد عکس بگیریم ؟ ... منظورش از عمه من گردن شکسته بوده که با دلی نگران و فکری مغشوش سرکار بودم و هی وااای ... بعد از اتاق عروسک و عکس های الکی به اتاق عمل رفته است و بعد هم بیهوشی و عمل و صدای  دعاها و تاپ تاپ های دل ما ...

الان توت جان حالش خوب است . دیگر وقتی بهش می گویم : متین این گل رو بو کن ، به جای بو کردن، فوووت نمی کند و می تواند راحت نفس بکشد و بو کند . دیشب خانه مان بودند و عروسک بافتنی ایی که برایش  بافته بودم بهش دادم. عروسک را دوست داشت  و ذوق کرد و من هم توت را دوست دارم . ازش عکس گرفتم تا بدانم که این توت فسقلی را همیشه باید نگاه کرد و بهش لبخند زد و دوستش داشت ، مخصوصا وقتی که عمه صدایت می کند و ازت می خواهد که پیشش بمانی تا باهم بازی کنید و به خانه ی خودتان نروی .

 

 

 

* تصویر نمونه ی عروسکی است که از رویش بافته ام و تصویر عروسک ها را هم دورای مهربان معرفی کرده ...

 

کجا ممکن است پیدایش کنم ؟*

 

بدبختی از آن جایی شروع می شود که  یک روز می فهمی خیلی وقت است خودت را گم کرده ای . و هرچه فکر می کنی یادت نمی آید کی ، کجا ؟ چه طور و چگونه ؟ ... آن شب توی خواب ؟ سه ماه پیش کنار آن خیابان پر درخت ؟  چند روز پیش توی مغازه ی بستنی فروشی ؟

چه شد که از خودم دور شدم و یک لحظه ناپدید شدم  و تا الان گم شدم ؟

 

* عنوان ، نام کتابی از هاروکی موراکامی

 

 

آخرین بار نوشته بودم که عاشق این تصویرگر شده ام . این جمله را نوشته بودم و نصفه نیمه رها کرده بودمش . این چند روز  هی آمده بودم چیزی بنویسم و هی نیامده بودم . هی به وبلاگم سر زدم تا چیزی بنویسم اما ننوشتم . چند مطلب و نوشته را جایی دیگر کنار کاغذهای باطله نوشتم که یادم بماند بعدا پست کنمشان در وبلاگ اما باز پست نکردمشان ...  همیشه نوشته های یک دفعه ای ام  را  بلا استثنا ، کنار حاشیه های روزنامه ها می نویسم با خطی ریز ، که اگر مورچه ها از آن طرف ها رد شوند می فهمند من چه نوشته ام  و به نشانه ی تایید یا تکذیب حرف هایم از دور برایم سر تکان می دهند ... آمده بودم که حرف هایم را بنویسم اما باز ننوشتم . حتی خواب دیده بودم که دارم تایپ می کنم و در خواب به خودم سختی داده بودم و کلمه به کلمه نوشته بودم اما بعد که بیدار شده بودم در بیداری هیچ کار نکرده بودم ، هیچ کار ...

 نداشتن دل و دماغ !!! یک ترکیب چند کلمه ای به نام " نداشتن دل و دماغ " وجود دارد که این چند روز ، مثل سنجاقی به من متصل شده بود و  جدا نمیشد...اما امروز فکر کنم جدا شد و همینطور که من تند و تند پیاده میرفتم ، گوشه ای از خیابان افتاد و گمش کردم و برای پیدا کردنش سر نچرخاندم تا دنبالش بگردم  و پیدایش کنم .

البته هیچ معلوم نیست ... گاهی می آید و گاهی هم ، ... مثلا گم می شود و نمی آید .

 

 

***

 

 

 

خانوم  دینارا میرتالیپوا  ، که سبک نقاشی ها و پترن هایشان را بسیار عاشق شده ام و  درخشش خاصی همراه با نگریستن  ساده و سرخوشانه و نشاط آور او به طبیعت و آدم ها در کارهایش به چشم می خورد سایتی دارد که می توانید به آن سر بزنید و بقیه ی آثارش را مشاهده  کنید : : )

 

 

کاشکی من این گربه ی خندان بودم که روی دوچرخه ام مینشستم و با چشمانی که از لبخندی سرخوشانه بسته شده  با دوست پرنده جانم خوش و بش می کردم ...

 

 

 

انار هم  خوب می کشد و خوب تر رنگش می کند این خانوم هنرمند ... مثلا گل انار !!!!

 

 

 

این شما و این هم خانوم هنرمند زیبا ( که البته در پرانتز باز هم بگویم که من عاشقش شده ام !)  بعله !

 

جای دوری نمیروم ، فقط چند قاره آن طرفتر ...





+ من عاشق این تصویرگر شدم  . چیکار کنم آخه ؟  :]


مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است* اما خودش نمیداند



دیشبش کسی که خوابهای بد دیده بود من بودم و هزار بار از خواب پریده بود. صبحش کسی که با دلهره بالشتش را نوازش کرده بود، من بودم و با دایناسور اتاقش خداحافظی کرده بود .

دیگر خواب ندیده بودم که غول ابر فوووت کن شده ام ، خواب ندیده بودم که غول شهر عجایب شده ام ، خواب دیدم یک غول زشت شده ام که به دیدار دوستش می رود  . خواب چند نفر دزد را دیدم که مثل مرد عنکبوتی لباس پوشیده بودند و خمیده راه می رفتند اما مثل او مرد خوبی نبودند. خیلی وقت است دیگر خواب های خوب به سراغم نمی آیند ، حتی اگر قبل از خواب به کلاه و شالگردن قرمز و دکمه ی چوبی سرخابی ام هم فکر کنم خواب هیچ گل قرمزی را نخواهم دید . و صبح که از خواب بیدار شوم هیچ گل قرمزی روی بالشتم نروییده است . دیشبش خواب خیلی بدی دیده بودم و نمی دانستم روز خیلی بدی هم در انتظارم است . خواب های بد همیشه به واقعیت ربط دارند و سر و کله شان از یک جایی توی زندگی ات پیدا می شود اما خواب های خوب ، هرگز ... خواب بدی دیده بودم و نگران همه شده بودم اما هیچ کس تا به حال خواب بدی ندیده است که نگران من شود. خواب بدی دیده بودم و به بقیه فکر کرده بودم مثلا به دوستم سین ، به دوستم الف اما به خودم اصلا فکر نکرده بودم . جغد شوم خبرهای بد لب پنجره ام نشسته بود اما من ندیده بودمش . خواب بدی دیده بودم و به سین اسمس داده بودم که: حالش خوب است؟ - او حالم را نمیپرسد-  و از اول صبح همه اش ترسیده بودم بدون اینکه چشمم به هیچ جغد شومی بیفتد.

روز آرامی بود ، و خورشید رد پای ملکه ی سفید برف را از زمین پاک میکرد . روز آرامی بود و قرار نبود هیچ کدام از خواب های بد یکهو سر و کله شان پیدا شود اما شد . یکهو میان روز آرام ، سر و کله ی یک مرد چشم آبی پیدا شد که لباس ها و پلیورش هم رنگ چشم هایش بود . این مرد شبیه شخصیت های بد و نقش منفی داستان ها و انیمیشن ها شروع به نشان دادن ذاتش کرد و آنقدر غرید که سقف از جایش کنده شد . مرد چشم آبی اصلا زیبا نبود و من از امروز از تمام مردهای چشم آبی جهان متنفرم . مرد چشم آبی میگفت : روزگار آدم ها را سیاه می کند اما روزگار خودش از همه سیاه تر بود . میگفت : کاری می کند که مرغان هوا به حالمان گریه کنند اما مرغان هوا به این حرف او قاه قاه می خندیدند. مرد چشم آبی خیلی عجیب بود . قرار نبود دل سه دختر تنها را بلرزاند و ککش هم نگزد چون ادعا میکرد فرزند شهید است و فرزندان شهید از اینکارها نمی کنند ، می کنند ؟ . او قرار نبود از اینکارها کند اما چه فایده که از قول و قرارهای زندگی هیچ چیزی سرش نمیشد به جز عربده کشیدن و این کار را هم به نحو احسنت انجام داد : پاره کردن پرده ی آستانه ی شنوایی گوش ما ... او باید میرفت حق اش را از کسی دیگر می گرفت ( از رئیس ها و بالانشین های همیشه بی عرضه و مفت خور!!) ، اما دق و دلی اش را کورکورانه درست شبیه به موش کور ، بر سر سه دختر تنها خالی کرد و هنوزم که هنوز است وکلا و قضات جهان انگشت به دهان مانده اند که او چطور به این طریق حق اش را ستانده است ؟ مرد چشم آبی از عصبانیت تف هایش به بیرون پرتاب میشد و دو دختر خودشان را پشت سر دختر سومی که دیشبش خواب های بدی دیده بود ، پنهان کرده بودند و از ترس مثل بید بر خود میلرزیدند. دختر سوم خونسرد و آرام ایستاده بود و به مرد لبخند های معمولی میزد تا نشان دهد همه چیز طبیعی است و هیچ اتفاق بدی در حال وقوع نیست . در این گیرو دار مرد چشم آبی گوشی همراه دختر سوم را قاپید تا قدرت مردانگی اش را به رخ در و دیوار بکشد اما بعد بی ربط بودن این کار را به بی ربط بودن عصبانیتش فهمید و مثل کش بی هدفی که در رفته باشد ، بازگشت و پشیمان شد و گوشی دختر را پس داد ، اما از عصبانیت به دیوار مشت کوبید و آیفون غیرتصویری را شکست . قلب دختر سوم برای چند لحظه ایستاد و دختر های دیگر در جا غش کردند ... ( نقطه)  همینجا همه چیز مثل یک داستان مضحک به اتمام میرسد . پایان ..... و بعد داستان مضحک دیگری شروع میشود. این داستان از اینجا شروع میشود که پای 110 به میان میاید . مردهای سبزپوشی که هیچ شباهتی به مردان سبزپوش انیمیشن اپیک ندارند اما واقعا لباس هایشان سبز است و آژیر خطرناکی برای دستگیری دزدها و قاتل ها و معتادها دارند و همیشه یک روز دیرتر از معمول به محل ارتکاب جرم میرسند . آنها آمدند و مرد چشم آبی طبق معمول رفته بود . رئیس های بی عرضه هم که طرف حساب مرد چشم آبی بودند یکی یکی سر رسیدند و قصه ی مضحک ما دوباره به پایان رسید . یک پایان هندی یا میتوان گفت یک پایان مثلا آبکی و هندی ..... دخترها در پایان فیلم گوله گوله اشک می ریختند و دختر سوم از عصبانیت و بهت مثل یک تکه سنگی که سالهاست از اعماق زمین بیرون مانده باشد و جزو آثار باستانی به شمار آید ، برجای ایستاده بود و حواس کسی را پرت نمیکرد . قصه باز هم تمام شد . قصه در تمام این لحظات هی تمام میشود و هی شروع میشود و هیچ کس نمیداند چگونه از نو آغاز میشود .

بگذریم ... امشب دختر قرار است راحت بخوابد چون یک نـــــــــه بزرگ توی گوش همه ی آنها داد زد و از کار مخوفش استعفا داد . به او نشان لیاقت یا مدال افتخار برای شجاعتش دربرابر مرد چشم آبی ندادند و او طبق معمول لبخند آرامی زد و رفت . دختر امیدوار است که دیگر خوابهای بدی نبیند و کاسه ی صبرش را دیگر با گنجایش های زیاد و عمیق نسازد . این روزها هرچه گنجایشت بیشتر باشد آدمها بیشتر از تو توقع دارند و شبها خواب های وحشتناک بیشتری برای دیدن داری ، کابوس تمام آدم های پرتوقع را . فردا حتما روز بهتری برای دخترک خواهد بود و خورشید باز هم قرار است به برف های زیرپایش بتابد و نرم نرمک آبشان کند . بدن دخترک از سنگ شدن هنوز درد می کند و میداند که تاب و تحمل این همه خشم های تند و تیز و بدی های سیاه و مردهای چشم آبی منفور را ندارد اما نباید تسلیم شود . زیر پوستش یک پوست سنگی دارد شکل میگیرد که قرار نیست هیچ کس به جز خودش از آن باخبر باشد . دختر قرار است در تمام طول عمرش به درختی تبدیل شود که هیچ پرنده ای را فراری ندهد و با ضربه ی هیچ تبری به پهلو نیفتد .


* عنوان از کتاب اشعار غلامرضا بروسان

پی نوشت: و البته باید به مردهای چشم آبی حق داد زمانی که شکم گنده ها حقشان را می خورند.


عصبانی نیستم *



مدتیست آنقدر به آگهی های روزنامه ها و آدم های روزنامه به دست زل زده ام که دیگر می ترسم به خودم در آینه نگاه کنم . می ترسم به جای خودم در آینه خطوط نیازمندیهای ترسو را ببینم که پشت یک مشت آدم دروغگو پنهان شده اند . می ترسم خوده توی آینه ام شروع به صحبت کند و تیتروار بگوید: به یک نفر خانوم مجرب  دارای قدرت بدنی کافی و بینایی سالم برای مشت زدن در تمام آینه ها و شکستن شان نیازمندیم... بعد من با دیدن این آگهی چکار کنم ؟ آیا خودم در آینه مشت بزنم یا آدم های روزنامه به دست دیگر را برای این کار خبر کنم که بیایند ؟ آخر موقعیت کاری به این خوبی . بگذارم یک نفر که از من نیازمند تر است به این کار مشغول شود.

بعد یادم بیآید تمام آنها هم در خانه هایشان آینه ای دارند که نیازمند به شکسته شدن می باشد . نیازمند به شکسته شدن یک نفر با چشمان خسته ، در آن ...


* عنوان ، نام فیلمی از رضا درمیشیان ، به همراه تصویر