بچه ها بیایین ببینین چی نوشته ...






امشب که هوا خیلی خیلی سرد است کاش از این دورهمی های خوشحالانه داشته باشند خانواده ها !



دوست فقط کلمه است . دیگر به پیوندهای دوستی دلخوش نیستم . دوستی با آدم ها یعنی تنهایی ... لااقل اینقدر نگویید که دوستت دارم و تو دوست من هستی .

لبهایم پرانتز رو به پایین می شود ، وقتی این جمله ها را می نویسم .



+ برای یک نفر خاص نوشته شد که دیگر  بیش از این خودم را به زور یادآوری اش نمی کنم !




صفحه ی اینباکس ایمیلی که پر شده  از  تبلیغات حراج تبلت ، آگهی استخدام و دیگر هیچ ...


موج های سینوسی ، تابع خودشان هستند ..

 

 

 

آی که چه خوشحالم ... تورو دارم ...

موزیک با ریتم شاد  می خواند و من تازه وارد تالار شده ام . پیراهن کوتاه مشکی ام را پوشیده ام و موهایم را روی شانه ام ریخته ام و با یک لبخند معمولی در حال ثبت کردن وقایع  هستم . مهمان ها دور میزهای تالار نشسته اند و مثلا شاد و خوشحالند از رسیدن دو نوشکفته ی باغ زندگی به هم ( !!!) ...

تنها هستم ، و به تنهایی عروسی رفتن شاید یکی از ده اتفاق غم انگیز دنیا باشد . کفش ها پاهایم را آزار می دهند و من مجبورم دوستشان داشته باشم ... به حضور خیالی عروس و داماد  فکر می کنم و یکهو میزنم زیر خنده . یاد دوستم می افتم و خنده ام میگیرد . موج نوستالژی های مدرسه قلقکم می دهد و حفظ کردن مقادیر سینوس و کسینوس و معادلات امواج فیزیکی با همین دوستم . تصور می کنم یعنی چه طوری می خواهد با تصوری که از او دارم امشب مثل عروس های دلبرانه برقصد و برای دوربین های فیلم برداری قرهای آنچنانی بدهد ؟ کم حرف ترین و جدی ترین دوست زندگی ام حالا ازدواج کرده است و دور درس های ریاضی و فیزیک و برق را  چند وقتی ست خط کشیده است و امشب قرار است در یکی از مهم ترین اتفاقات زندگی اش یک نقش پررنگ داشته باشد ، بدون استفاده از هیچ معادله و مقدار و فرمول خاصی !

 

 آی که چه خوشحالم ... تورو دارم ...

موزیک دارد می خواند و عروس و داماد در حال رقصیدن هستند . دوستم می رقصد و با دامن زیبای لباسش قر می دهد . دل من به تالاپ و تولوپ می افتد از اینکه افسانه شاد و خوشحال است و دست هاییش را توی هوا مثل موج های سینوسی تکان می دهد و لبهای نارنجی اش دیگر بی صدا روی هم ننشسته اند تا معادلات چند مجهولی را حل کنند . هر ضربه ای که با کمرش به مولکول های هوا می زند ، ریتم آهنگ را منعکس می کند . دامن زیبایش شبیه به یک دنیای سپید پیچ در پیچ است که معادلات سه فاز مدار الکتریکی ، مقابل فازهایش کم می آورند . من تنها هستم و به افسانه نگاه می کنم که دستهایش از بالا به پایین سر می خورند و نظم و هارمونی خاص خودشان را دارند . فرمول های خوشبختی دوره اش کرده اند و گوشه های دامن زیبایش را گرفته اند و او حسابی دور داماد چرخ می زند و می خندد ...

موزیک دارد می خواند و من می رقصم . به تنهایی عروسی رفتن شاید غم انگیز باشد اما زیادی رقصیدن در حالی که تنها هستی غم انگیز تر است . کفش های پاشنه بلندم محکم به زمین می خورند و موهایم هر لحظه پریشان تر می شوند . عروس جلوی چشم های من می چرخد و من جلوی چشم های عروس . هر حرکتی که به دست هایم می دهم ، یکی از ناراحتی های آویزان از بدنم جدا می شود و احساس سبکی بیشتری می کنم . موزیک که تمام می شود سبک هستم مثل دامن موج دار عروس یا دسته گلش که روی صندلی تکیه داده و  نفس نفس می زند ...

موزیک دارد می خواند و من در یکی از خیابان های ناامن شهر قدم میزنم و فکر می کنم ساعت 12.30 است یا 1.30 .؟  ... نه اشتباه می کنم . موزیک تمام شده است و صدای بوق ماشین ها جایشان را گرفته است . پاشنه ی کفش پای راستم درآمده و من با خیال راحت نشسته ام تا درستش کنم ... یک مرد از ماشین پیاده شده است و به طرفم می آید تا از من بخواهد سوار ماشینشان بشوم . من بلند می شوم  فرار می کنم و تا خانه یک نفس می دوم اما وسط راه یک آشنای بسیار بسیار اتفاقی  پیدا می شود و سوارم می کند ...

موزیک دارد می خواند و من در اتاق امنم نشسته ام و گردنبند را از دور گردنم باز کرده ام  و دارم به این موضوع فکر می کنم که به تنهایی عروسی رفتن و رقصیدن یکی از ده اتفاق غم انگیز دنیاست ؟ یا اینکه نیمه شب بعد از عروسی هیچ کس منتظرت نباشد و تا خانه همراهی ات نکند ؟ روی تخت دراز می کشم و به فرمول های الکترونیکی توی ذهنم زل می زنم  و می گویم : نه . هیچ کدام نیست ... موزیک هنوز توی گوشم دارد می خواند و قللبم نمی دانم چرا ، دست هایش را مشت کرده و چشم هایش را محکم روی هم فشار می دهد ...

 

 

* شهریور ماه  / عروسی یکی از دوستان

 

الاغی خسته با کفشهای کتانی !


شرایط سختی ست ...

صبح باید با استرس بیدار شوم . سرکار با یک عده آدمی که نمیدانم دقیقا جنس سلول های مغزیشان از چیست سر و کله بزنم و احساس کنم شبیه به آدم های کر و لالی هستیم که آنها با وجود فهمیدن قضایا ، خودشان را به نفهمی می زنند . بعد باید در نقش یک مترجم ، منظورهای خودشان را برایشان ترجمه کنم بعد در عین ناباوری    ازشان سرزنش بشنوم . چرا ؟ چون مقصر منم  که آنها بلد نیستند کار اداره کنند و منظورشان را درست برسانند و ماتحت هایشان از نظر سایز مشکل دارد (گشاد است!!!) ... تمام کارها و خرابکاری هایشان را در کمال بخشندگی راست و ریست کنم ، تمام منظورهای خرکی و چپکی شان را که به طرز وحشتناکی احمقانه بیان می کنند و این منظورها هم در روند کار شرکت بسیار مهم و اساسی هست ، درست متوجه بشوم . کارها را کامل انجام بدهم و شکایت نکنم . در آخر هم برای یک چیز بسیار کوچک و جزئی سرزنش بشوم ...

آن وقت است که احساس می کنم من خرم . خیلی هم خر . خدا شاید در خلقت من اشتباه کرده است . او می خواسته یک الاغ بخشنده و معصوم بیافریند من را آفریده است . آن وقت است که دوست دارم جلوی خودشان توی سر خودم بزنم و جیغ بکشم و بگویم : واااااای دیوانه ام کردید . دوست دارم با صدای بلند سرشان داد بزنم و بزرگترین زونکن موجود را روی میز بکوبم ، شترق ، و بهشان بگویم : از جلوی چشمم گم شوید لعنتی های بی مصرف . دوست دارم بهش بگویم : هی فلانی که فکر می کنی رئیس هستی ، که سر به هوا هستی و به فکر کارهای مدلینگ و اسمس بازی با دوست دخترهایت هستی و نمی دانی کدام کارت عقب است و کدام یکی جلو . و تازه فکر می کنی این حقوقی هم که قرار است به من بدهی و تازه سرش چک و چانه هم میزنی ، مساوی با زحمت های من است  !!!! دوست دارم یقه اش را بگیرم و بلندش کنم و بکوبمش به دیوار ... یا نه اصلا از موهایش  بگیرم و  با یک مشت جانانه سرنگونش کنم روی زمین ... باور کنید من دیوانه نیستم . باور کنید من جنون آنی ندارم ...  اگر یک روز اسمم را در سر تیتر روزنامه به عنوان یک قاتل مو وزوزی دیدید باور کنید اصلا تقصیر خودم نبوده و دست خودم نبوده و نیست .

دوست دارم تمام این کارها را انجام بدهم اما نه . نمی توانم و نمی شود . من یک الاغ بخشنده و معصوم هستم که قرار است به همه بدون هیچ توقعی کمک بلاعوض کنم و چشم پوشی از تمام خطاهای دیگران را فراموش نکنم . من سر حقوقم داد و بیداد نمی کنم و مثل کارمندان دیگر روی میز نمی کوبم . من بد می دانم که از  فشار کاری ام شکایت کنم . من ادا و اصول درآوردن و پشتک و بارو زدن بلد نیستم . اخم کردن های وحشتناک و دراکولا و هیولا شدن را بلد نیستم وقتی که یک اپسیلن بیشتر خسته می شوم و فشار کاری ام بیشتر می شود . من تحمل می کنم و رنج می کشم و از مدت ها همین یک کار را خوب یاد گرفته ام . صبر و تحمل کردن را ... لعنت به من . می دانید ؟ لعنت به من ...

دارم فکر می کنم باید یاد بگیرم  از فردا  اژدها شوم  . باید تمرین کنم سرشان داد بزنم و از گوش ها دماغم دود بلند شود و آن دختره ی فضول حرف درآر را با بزرگی ام نبخشم بلکه با وقاحت بهش زل بزنم و با صدایی عصبانی بگویم : من با تو صحبت نکردم . میشود دهانت را ببندی ؟ باید سر جوجه-رئیس داد بزنم و بگویم : خفه شو  به من امر و نهی نکن . هیچ وقت این طور چیزها را یاد نگرفته ام . هیچ وقت .

من  خیلی خرم و خیلی غمگین  ...


Turbo




حلزون هایی که در تصویر بالا می بینید شخصیت های انیمیشنی به نام Turbo هستند که محصول سال 2013 است .

توربو از یک باغچه ی معمولی و یک طبقه ی معمولی به فکر توربو شدن می افتد . چیزی که در این انیمیشن توجه و علاقه ی من را جلب کرد و باعث شد که بهتان معرفی اش کنم و همچنین از کسانی که آن را ندیده اند بخواهم حتما به سراغ دیدنش بروند این است که ، توربو خیلی معمولی است . او تنهاست و خیلی معمولی ... وقتی که او شب ها به سراغ تلویزیون پارکینگ می رود تا مسابقات اتوموبیل رانی را نگاه کند و از خوشحالی ذوق می کند خیلی معمولی است . او من را یاد خودم در شب هایی می اندازد که خیلی معمولی در اتاق تاریک و خلوتم می نشستم و تق تق توی سر تلویزیون قدیمی سیاه سفید خرابی می زدم تا مسابقات شبانه ی لیگ برتر اروپا را در آن نگاه کنم .آن شب ها ساعت 1 به خواب می رفتم و صبح ساعت 6 بیدار می شدم که به مدرسه بروم .آن موقع ها معمولی و خوشبخت و سرزنده بودم و آرزوی فوتبالیست شدن در لیگ برتر قهرمانان اروپا را داشتم مثل توربو که شب ها تا دیروقت مسابقات اتوموبیل رانی را نگاه می کند و آرزوی توربو شدن را دارد . من هم درست مثل توربو یک آدم معمولی بودم و با این حال احساس خوشبختی می کردم . تماشا کردن توربو ، تماشای انسان های معمولی و تنها و خوشبختی است که با معمولی بودنشان به آرزوهای عجیبشان می رسند . آنها در عین معمولی بودن ، خوشبختند و دنیای ساده ایی دارند .

توربو یک حلزون پر سرعت است . حلزونی که هم مرا خنداند و هم اشکم را درآورد ...



توهم های شبانه !!


 مامان خوابیده است و من احساس یتیم بودن می کنم .... سابقه ندارد هیچ وقت  ساعت 8 شب بخوابد و این موضوع من و شاخک هایم را نگران کرده است . برادر بیدار است و نمی دانم او هم همچین چیزی را حس می کند یا نه ؟ ... سکوت خانه آزار دهنده است . مامان خوابیده و من فکر می کنم من و بردار شبیه به بچه یتیم های بی خبر نشسته ایم و این موضوع را از هم پنهان می کنیم .

بالای سرش رفته ام و چندبار پرسیده ام که مریض است یا نه ؟ اما گفته که نه نیست فقط خسته است و می خواهد بخوابد .

مامان خوابیده است و من نگران ام که نکند خیلی زیاد بخوابد و دیگر بیدار نشود ، آخر ما که به جز هم کسی را نداریم . اگر خواب او طولانی شود آن وقت من باید از چه طلسمی استفاده کنم تا دوباره بیدار شود ؟ آن وقت ما باید برویم پیش موجودی که به عقیده ی بقیه پدرمان است ، زندگی کنیم ؟

نه من حاضرم به لانه ی اژدها هم که شده بروم و طلسم را از زیر دم تیغ تیغی اش بیرون بکشم و مادر را بیدار کنم اما هیچ وقت باور نکنم که او برای همیشه نباشد ، حتی برای چند ساعت خواب بیشتر !!!