چشمِ بزرگِ غمگینِ خیابان

 

خیابان را دیدم. همه ازش فرار می کردند. انگار گرگ دنبالشان کرده باشد با سرعت می دویدند و هربار که با ترس بر می گشتند پشت سرشان را نگاه کنند پایشان به جایی گیر می کرد و یک متر پرت می شدند به جلو. خیابان مثل همیشه بود، همان قدر عریض و طویل و خاکستری. چیزی که باعث شده بود مردم آنطور ازش بترسند و پا به فرار بگذارند این بود که فهمیده بودند چشم دارد. چشم خیابان شبیه چشم های خودمان بود. شبیه چشم همه ی آدم هایی که ازش ترسیده بودند. خیابان چشم بزرگش را باز کرده بود و بدون اینکه پلک بزند به آن همه ترس و وحشت نگاه می کرد. چشمش همرنگ خودش بود و ابعادش به اندازه ی یک تریلی که وسط خیابان افقی پارک کرده باشد. من سردم بود. دوست داشتم زودتر برسم خانه و حوصله ی جیغ و داد و فرار را نداشتم. از آن همه شلوغی و داد و فریاد تعجب کرده بودم. آن همه آدم فقط از یک چشم فرار می کردند؟ تصمیم گرفتم راه خودم را بروم. پاشنه ی پاهایم را بدهم بالا و جوری که حواس خیابان را پرت نکنم آرام و آهسته از کنار چشمش رد شوم. حتی حوصله ی این را هم نداشتم که خیابان با چشم درشت و غمگینش مرا ببیند و به حرف بگیرد. موهایم توی چشم هایم ریخته بود و حوصله ی کنار زدن آنها را هم نداشتم. چند قدم که با بی تفاوتی جلو رفتم متوجه شدم اتفاق دیگری هم افتاده است. خیابان داشت گریه می کرد. چشم بزرگش به آرامی باز و بسته می شد و یکهو چیزی از زیر زمین می جوشید: اشک هایش. ایستادم و دیگر جلو نرفتم. حواسم جمع گریه ی خیابان شد. اشک هایش آبرنگی بودند. آبی و غلیظ و زیبا و به همان اندازه دلخراش. چیزی ته دلم افتاد پایین. دیگر دوست نداشتم بروم خانه. حتی دلم نمی خواست فرار کنم. می خواستم چهارزانو بنشینم همانجا دست هایم را بزنم زیرچانه و اشک های آبرنگی خیابان را نگاه کنم. هربار گوشه ی چشمش فشرده می شد خطی باریک روی آسفالت می افتاد و منظره ی اشک ریختنش را غم انگیزتر می کرد. مردم هنوز داشتند با وحشت ازش فرار می کردند. چقدر دلم می خواست درست مثل همین چشم بزرگ خیابان بنشینم گریه کنم و همه وحشت زده ازم فرار کنند اما فایده ای نداشت. این من نبودم. این چشم بزرگ خیابان بود که داشت گریه می کرد. تصمیم گرفتم به جای ایستادن یا فرار کردن از خیابان بهش دلداری بدهم. اما این یک مشکل بزرگ بود چون من هیچ وقت دلداری دادن بلد نبودم. سرم را انداختم پایین و چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم هرطور شده راهی برای دلداری دادن به غم عریض و طویل خیابان پیدا کنم.

پاییز نارنجی

 

 

+ تصویرگری از: Marit Törnqvist

 

یک چیزی را می دانم. اینکه دو دسته آدم در دنیا وجود دارد: آدم هایی که خوشبختند و آدم هایی که می نویسند.

سرخپوست یک روزه

 

چندروز پیش که خبر قبولی ام را شنیدم باورم نمیشد. سرخپوست خوشحالی که تمام خیابان را با مشت گره کرده دوید و بالا و پایین پرید و بومبا بومبا گویان دور خودش چرخید، من بودم. سرخپوست های خوشحال را جدی بگیرید و بهشان ثابت کنید می توانند همیشه یک سرخپوست خوشحال باقی بمانند. پیروزی برای سرخپوست ها همه چیز است و آنها با روحیه ای که دارند می توانند بهترین کارها را انجام دهند.

فقط حیف که ناراحتی ها خیلی زود از راه رسیدند و از آنهمه خوشحالی مثل همیشه فقط شعله ای کوچک و کم جان باقی ماند.

چرا که هیچ چیز در کنار من، از تو عظیم تر نبوده است

 

زیباترین حرف ات را بگو

شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن

و هراس از آن مدار که بگویند

ترانه ئی بیهوده می خوانید

چرا که ترانه ی ما

ترانه ی بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست

حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید

به خاطر فردای ما اگر

                               بر ماش منتی ست،

چرا که عشق

                  خود، فرداست

                 خود، همیشه ست

 

 

+ احمد شاملو

پاییز نارنجی

 

 

دانشجوی دانشکده افسری

 

| ماهی در آب | خاطرات ماریو بارگاس یوسا، ترجمه ی خجسته کیهان | نشر ثالث |

 

کتاب ها به پایان می رسیدند اما شور و هیجان دنیاهای زنده شان که پر از شخصیت های شگفت آور بود در ذهنم چرخ می زدند و در عالم خیال بارها خود را به آنها می رساندم و ساعت ها همان جا باقی می ماندم، اگرچه ظاهرا به آرامی به درس ریاضی یا گفته های استاد درباره تمیزکردن تفنگ موزر یا فنون حمله با سرنیزه گوش می دادم. از دوران کودکی این توانایی را داشتم که همه چیز را پیرامون خود به جای بگذارم و در دنیایی خیالی به سر برم و با نیروی تخیل، داستان های غیرواقعی را که شگفت زده ام می کردند، بازسازی کنم.