خانوم سوال!

 

 

صبح ها که از خواب بیدار می شود، اولین چیزی که به ذهنش می رسد سوال پرسیدن است. سوال های ریز و درشت، کوچک و بزرگ، زشت و زیبا، بی ربط و با ربط. سوال های او زیاد و قاطی پاتی اند آنقدر که حتی خودش هم نمی تواند از بین آنها مهم ترین شان را انتخاب کند. او چندسالی ست به این وضع دچار شده و تا پیش از این، اینطور نبوده است. او همه ی جملاتش سوالی است حتی سلام کردنش: «سلام؟»

خانوم سوال، لقبی ست که آدم ها به او داده اند و با این اسم صدایش می کنند، البته یواشکی و درگوشی. آنها جلوی روی او لبخند می زنند و از زیر تمام سوال هایش در می روند. دیروز یک نفر می گفت: «هروقت می بینمش حس میکنم با یه تفنگ قراره پشت سرهم بهم شلیک کنه!». او جان همه را با سوالهایش به لبشان رسانده است اما من خانوم سوال را از نزدیک می شناسم. او زن خوبی ست و کاری به کار کسی ندارد. آدم ها سوال هایش را به حساب فضولی اش می گذارند اما من میدانم که او اینطور نیست. از زمانی که سوال ها تمام ذهنش را پر کرده اند دیگر نمی تواند از دستشان خلاص شود. او فقط آنها را می پرسد، می دانید؟ او حتی دلش نمی خواهد جوابی برای سوال هایش بشنود. سوال پرسیدن کاری ست که او فقط به آن عادت کرده و جمله هایش به جای نقطه یا ویرگول با علامت سوال بسته می شوند. خانوم سوال را هیچ کس دوست ندارد و او هم روز به روز دارد از همه متنفر می شود. افسرده و گوشه گیر شده و حتی سوال هایش را این روزها با داد و بیداد از همه می پرسد تا اگر کسی هم گوش هایش را گرفت بازهم سوال های او را بشنود.

دیشب که با دقت به او نگاه می کردم احساس کردم موهای وزوزی اش هم کم کم دارند تبدیل به علامت سوال های ریزی بالای سرش می شوند. حتی ابروهایش هم فر خورده و تبدیل به علامت سوال شده اند. با خودم گفتم او کم کم دارد تبدیل به یک عجوزه ی سوالی می شود. خانوم سوال صدای خوبی دارد این را دیشب که لالایی خواند فهمیدم. او قبل از خواب مثل همیشه سوال نپرسید. رفت توی تختخوابش نشست و برای خودش آواز خواند و بعد با آرامش خوابید. امروز صبح هرچه تکانش دادم بیدار نشد. خانوم سوال بدون هیچ حرف و سوالی امروز مرد و حتی آخرین سوال توی ذهنش را هم از کسی نپرسید. برگه ای که بعد از مرگ از بین انگشت های مشت شده اش بیرون کشیدم با خطی کج و معوج رویش نوشته بود:

« تا حالا شده اینقدر آرزوی مرگ بکنین؟»

 

 

+ بشنوید: In the rain (از فیلم قلعه ی متحرک هاول)

Colder than termite_Anoice

 

بالا رفتن از گردن دلخوشی یک زرافه!

 

«از دفترچه خاطرات یک نویسنده ی زرافه نشین» کتابی ست که واقعا دوستش دارم. خصوصا که نویسنده اش را از نزدیک می شناسم و به سبک نوشتنش علاقه ی خاصی دارم.

دعوتتان می کنم به خواندن معرفی کتابم در یادبان: از دفترچه خاطرات یک نویسنده ی زرافه نشین

و

داستان خیلی خوب سارا عباسی: همه چی ارّه او

 

نقطه ی کور

 

اغلب آدم هایی که نمی توانند حرف هایشان را به همان خوبی که در ذهن دارند به زبان بیاورند، معمولا آنها را می نویسند. خشم ها و نگرانی ها و شادی ها و دلتنگی هایشان را می نویسند. شاید هم بتوانند بگویند، نمیدانم! اما خود من هم از آن دسته آدم هایی هستم که عادت دارم به جای ساعت ها حرف زدن، آنها را بنویسم. زمانی اوضاعم خیلی بدتر از این حرف ها بود. زمانی کلمات گفتاری کمتری داشتم و آنهایی که باب میلم بود، تمامشان نوشتاری بودند. حرف هایم با قلدریِ تمام روی کاغذ بهتر خودشان را پیدا می کردند به جای سردرآوردن از بین لب هایم. آن زمان یک آدم نوشتاری مطلق بودم، اما الان تغییر کرده ام. امروز داشتم با خودم فکر می کردم بدتر این هم وجود دارد. آدم هایی که حرف هایشان را با همان شدت و عمقی که در دل و ذهن دارند نه می توانند بازگو کنند و نه می توانند بنویسند. خودم را که جایشان گذاشتم احساس خفگی پیدا کردم مثل زیر آب دست و پا زدن اما هنوز زنده بودن. با خودم فکر کردم واقعا سخت است که نه بتوانی بگویی و نه بنویسی و نه حتی نشان دهی. با خودم فکر کردم عمر اینجور آدم ها باید خیلی کوتاه باشد.

 

تابستان نارنجی

 

+ تصویرگری از: Patricia Metola

مرد مبلی

 

مرد چاق شکمش را جمع کرد و توی مبل فرورفت. مبل شکمش را جمع کرد و مرد را بلعید. آن طرف تر چند ریسمان داشتند به خودشان می پیچیدند و دلشان می خواست سقف را روی سر همه خراب کنند. مرد مبلی خودش را جمع کرد و از آنجا رفت.

 

اعترافات یک بازمانده ی جوان.

 

حتم دارم دیوانه شده ام. سرم را یک توپ بزرگ تصور می کنم که روز به روز دارد بزرگ تر می شود. بیشتر از ظرفیتش دارد بزرگ می شود. بلاخره باید بترکد اما این اتفاق نمی افتد. این که من حتم دارم دیوانه شده ام درست، اما اینکه چیزی که بیشتر از ظرفیتش دارد بزرگ می شود و نمی ترکد، واقعا نادرست! (جمله رو!!!!!) مغزم دارد روز به روز بزرگ می شود و من دارم زیر حجم سنگینش له می شوم. گردنم که هیچ، دست و پاهایم هم دیگر تحمل نگه داشتنش را ندارند. یک چاله ی بزرگ درست پهلو به پهلوی من روی زمین درست شده که جای سقوط مغزم را نشان می دهد. بله! شما هم فکر می کنید دیوانه شده ام وقتی مغزم را اندازه ی خودم تصور می کنم که درست کنارم افتاده!! باور کنید این اتفاق عجیبی نیست. حتی دیوانه ها هم می توانند از اتفاقاتی بگویند که درست باشد، و عجیب، مو به مو دقیقا همان چیزی که هست، نه بیشتر و نه کمتر!!

این روزها حمل کردن مغزم معضل بزرگی شده است. باید روزها که از خانه بیرون می روم او را همانجا بگذارم. و می دانید که جا گذاشتن مغزتان و همراه نداشتنش یعنی چه؟ یعنی هیچ. یعنی پوچ. یعنی نابودی!! اما هرچه که باشد مهم نیست. اهمیت در درونمان است و درونم از وقتی که مغزم همراهم نیست آرامش بیشتری دارد. مهم هم همین است. آرامش!! ... اما حس می کنم این بار یک جورهایی آرامش قبل از طوفان است یا شاید هم آرامش همراه با طوفان. مغزهای بادکرده ی سنگین وزنی که هیچ وقت نمی ترکند، کاری با شما می کنند که به پودر انسان تبدیل شوید. به همین راحتی! پس با چند تا داد شروع کنید و از دست مغزهای باد کرده خلاص شوید. داد و فریاد و کلمات بی معنی درست است آرامش تان را به هم می ریزد اما نمی گذارد این مغز لعنتی تبدیل به هیولایی شود که شما را زیر دست و پایش له کند.

بهشت قصه های گمشده کجاست؟*

 

- دلم تنگ شده.

_ واسه چی؟

- واسه خودم

_ خود چه شکلی ت؟

- خود واقعیم. خوده خودم نه خود متظاهرم.

_ خود خودت چه کارایی می کرد؟

- هیچی فقط خوشحال بود الکی و بدون هیچ دلیلی شاد بودم. پر از انرژی بودم به همه ی آدمای اطرافم به چشم فرشته نگاه میکردم و همشونو از ته دل دوست داشتم و صادقانه کمکشون می کردم. الان پر از نفرتم. کسل و بی حالم. بی انرژی. بی انگیزه.

_ از کی اینجوری شدی؟

- از وقتی ازدواج کردم.

_ آدما همیشه یه شکل نمی مونن عوض میشن. منم شدم.

- خب چه جوری خوب شدی؟

_ نشدم.

- اینجوری که مردن راحت تره.

_ مردیم... نمی فهمیم.

_ سکوت

- غصه نخور

_ من این زندگیو نمیخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

- بیا بریم خودکشی (خنده ی بلند)

_ نهههههههههههههههههههههههههه. من میخوام زندگی کنم. مثل همه ی آدمای خوشبخت.

- سکوت

 

+ از دوستانه ها

* عنوان از کتاب خیالباف، نوشته ی پم مونوز رایان