نسیم است و نور خورشید. ابرهای سفید. آسمانی صاف. و شاید آن سویش صدای آواز بلند است، و صوت های خوش تر... و خلاصه، امید. در پایان رنجی که می بریم امید هست.
+ |پدرو پارامو |خوان رولفو |
+ By: Rebecca Green
نسیم است و نور خورشید. ابرهای سفید. آسمانی صاف. و شاید آن سویش صدای آواز بلند است، و صوت های خوش تر... و خلاصه، امید. در پایان رنجی که می بریم امید هست.
+ |پدرو پارامو |خوان رولفو |
+ By: Rebecca Green
بیا از پروردگارمون قدردانی کنیم که اونو از روی این زمین که این همه بدی کرده برداشته. حالا اگه اونو به بهشت برده چه اهمیتی داره!!
+ |پدرو پارامو |خوان رولفو |
جور عجیبی شده ام. جوری که دیگر نمی توانم از هیچکس متنفر باشم. خیلی سخت است. سخت که نه، وحشتناک است. انگار سوراخ سوراخم کرده اند و همه چیز از بدنم رد می شود اما هیچ تاثیری رویم نمی گذارد. بدتر از تمام این ها این است که به جای تمام تنفرها، به راحتی دل شکسته می شوم. مسخره است. دل شکستگی به هیچ دردی نمی خورد. دیروز روی ناخن هایم لاک آبی زده بودم. آبی اش جوری بود که انگار دست هایم را توی ابرها فرو کرده باشم و تکه های سبز آبی آسمان روی ناخنم هایم جا مانده باشد. این را من نمی گویم. دایی ام به من گفت وقتی که دیروز عصر من و ناخن هایم را دید. می بینید چه جمله ی قشنگی!!؟ اما زمانی که من لاک آبی زیبایی روی ناخن هایم داشتم و دایی ام جمله ی به این قشنگی به من گفت، دل شکسته بودم. به همین خاطر هیچ حس خوبی به من دست نداد. نه خودم را دوست داشتم و نه ناخن هایم را و نه جمله ی قشنگی که شنیده بودم. حتی می ترسیدم به خودم توی آینه نگاه کنم. می ترسیدم به پوستم دست بزنم. هنوز هم می ترسم. اگر پوستم شکاف بردارد و مثل یک غار بزرگ دهان باز کند آن وقت تمام شکستگی ها می ریزد بیرون. تکه های ریز و تیزی که نباید از جایشان تکان بخورند. پس تنها کاری که از دستم برآمد این بود دوباره برگردم دست هایم را توی ابرها فرو کنم. بعد سرم را توی ابرها فرو کنم و بعد از آن بالا توی ابرها داد بزنم: آهای! ممنونم که دارید روزهایم را وحشتناک می کنید.
اولش یک ذره بود اما کم کم زیاد شد. داشتم به سمت راست کج می شدم و نخ هایی که از دست هایم به زمین وصل شده بودند، چندتایشان در رفتند. نخ های نازکی بودند و صدای دررفتنشان مثل صدای زنبورهایی بود که روی کشی نشسته اند و بعد یکهو کش در می رود و آنها ناگهان دور می شوند.
نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم. نخ های سمت چپ یکی یکی در می رفتند و از سمت راست تمایل بیشتری به افتادن پیدا می کردم. نشستم تا مثلا آب ها از آسیاب بیفتد اما نیفتاد چون با نشستن همه چیز فرق می کرد. انگار بین پره های یک آسیاب بزرگ گیر افتاده بودم و باد با تمام قدرت فوت می کرد، مدام می چرخیدم و سرم می چرخید و رنگ ها تند تند عوض می شدند. بعد از چند دقیقه یک شهربازی بزرگ توی سرگیجه ام داشتم که بچه ها با خوشحالی در آن می دویدند و تار و محو می خندیدند. دلقک ها با کلاه های رنگی و شیپورهای بلند و پاهای منگوله دارشان توی سرگیجه ام بالا و پایین می پریدند و آواز می خواندند. یک بادکنک فروش هم به تمام بچه ها بادکنک مجانی می داد و آرام آرام گریه می کرد. فکر می کنم این تنها سرگیجه ی دنیا بود که هیچ وقت دلم نمی خواست دست از سرم بردارد.
تا می آمدم کمی جا به جا شوم باز با شدت بیشتری به سمت راست کج می شدم. با خودم فکر کردم بعضی آدم ها هم در دنیا هستند که یکدفعه وسط زندگی کج می شوند و بعد از آن مجبورند کجکی راه بروند و کجکی به آدم ها نگاه کنند و کجکی لبخند بزنند، شاید من هم یکی از آنها باشم. در همین گیر و دار بود که فهمیدم کلا افتاده ام روی زمین. خیلی سعی کردم صاف بنشینم اما نشد. رنگ های شهربازی تندتر شده بودند و هیچ چیزی سر جای خودش نبود. باد همه را معلق توی هوا نگه داشته بود و دستم به هیچ کدامشان نمی رسید. خیلی سعی کردم بلند شوم و بفهمم دستم کجاست اما آن را هم پیدا نمی کردم، پس یک بار دیگر هم زمین خوردم. بعد از مدتی که متوجه نشدم چقدر طول کشید، بلند شدم و ایستادم مثل شهری غمزده که آرام آرام از زیر دریا بالا می آید، بعد از آن که طوفانی از آن رد شده و همه چیزش را به هم ریخته است.
+ تصویرگری از: Isabelle Arsenault