هرچقدر هم با انگشتانم بازی کنم سرم بند نمی شود .... کارهای روی هم تلنبار شده ام را نادیده گرفته ام و به سراغ فکرهای تلنبار شده ام رفته ام. همیشه فکر کردن را بیشتر از کار کردن دوست دارم. و خیالبافی را بیشتر از فکر کردن... به همین خاطر گاهی تنبل ، خیالاتی ، سر به هوا و رویایی صدایم میکنند، اما شما باور نکنید چون همیشه که اینها نیستم. وقتی قرار است کارها ی سخت سروکله شان پیدا شود مستقیم به سمت من می آیند و دو دستی بغلم میکنند. مامان میگوید : موتورم روشن که شود خاموش نمی شود... سرکار فقط ده دقیقه چرت میزنم و بقیه اش را مشغولم. ظهر که به خانه برمیگردم مغزم از من جدا میشود و میرود گوشه ی اتاق بنشیند تا کمی استراحت کند.
امشب ولی یک دختر تنبل شده ام . دختری که نشسته و فقط با انگشت هایش بازی می کند و حرف هایش را درسته قورت می دهد و به کلمات غرغرو لبخند میزند. شکمم صدای کلاغ از خودش درمیاورد (قار قار و گاهی قار قور) اما من گوش هایم را به روی ناله هایش می بندم و سرم را با انگشتانم بند می کنم. دوباره به سراغ خیالبافی میروم و سیندرلا را تصور می کنم که صبح از خواب برمیخاست و گنجشک ها پیش بندش را دور کمرش میبستند و او کمرش خیلی باریک و زیبا بود پس دیگر به صدای کلاغ توی شکمم گوش نمیدهم و بهش میگویم بهتر است تا فردا صبر کند و چیزی نخورد ... از خیال بیرون پریده ام و چشمانم روی کتاب دیفرانسیل پیش دانشگاهی ام خشک شده اند. خانوم رضایی از من خواسته امروز بروم با دخترش دیفرانسیل کار کنم و من دارم از اینکار فرار میکنم. دیفرانسیل من را یاد روزهای خوب و سخت می اندازد. یاد روزهای تلاش های سخت و امیدواری های پابرجا.حساب دیفرانسیل و انتگرال من را یاد آقای سبزواری استخوانی با چشم های مهربان سبز از پشت عینک پر قطرش میاندازد. یاد جدی بودن و آرام بودنش. یاد شعری که درباره ی ریاضی گفتم و برایش خواندم .یاد کلاس های تا ساعت 2 و پیش دانشگاهی بشری.یاد والیبال زدن های من و مهسا ساعت 7 صبح توی سرمای استخوان سوز و یاد نگاه های متعجب بچه های انسانی که از پشت شیشه ما را می پاییدند و به حماقت سر صبح ما می خندیدند. یاد آقای علاقه بند با شکم بزرگش که از در مدرسه وارد میشد و با نگاه یک وری و خنده ی مرموزانه و عاقل اندر سفیه اش ، به ما تیکه های بامزه می انداخت.یاد ناظم مدرسه که سوت میزد و میگفت : جوینی ، باز توپتو آوردی ؟ جمع کن برین سر کلاس .. و وقتی از کنارش رد میشدم یکی محکم پشتم میکوبید. یاد دست های یخ زده ام می افتم و کلاس های فشرده ی شیمی و گرمای خفه کننده ی کلاس ها . یاد مانتوی فرم کرم رنگم و صبح تنها پیاده روی هایم وقتی درخت ها داشتند بهار می شدند ، و من از زیر شکوفه هایشان رد میشدم و فرمول های فیزیک را حفظ میکردم. یاد دکه ی کوچک مدرسه می افتم که من و مهسا هر روز از آن دونات میخریدیم ، با این تفاوت که مهسا لاغر بود و من تپل ، اما هر دویمان عاشق دونات بودیم. مهسا فیلم سنتوری را دوست داشت و من فیلم ام شانتی ام .اگر من سنتوری را نقد میکردم و میگفتم دوستش ندارم مهسا ناراحت میشد و قرمز، بعد من با تعجب نگاهش میکردم. وقتی هم او میگفت از ام شانتی ام خوشش نمی آید و من میزدم زیر خنده ، او هم با تعجب نگاهم میکرد...
آن روزها برایم روزهای شیرین و تلخی بودند ... نمیدانم چرا اینها را برای گفتن انتخاب کرده ام اما فهمیده ام که حرف دارم . حرف دارم برای تمام گذشته ها ، و آینده های خودم و آدم های زندگی ام . باید تا چند ساعت دیگر بروم تدریس خصوصی اما نشسته ام اینجا و نمی خواهم که بروم.
دارم فکر میکنم آنهمه تلاش و سخت کوشی و هدف های بلندمدتی که برایشان نقشه ها داشتم کجا رفتند ؟ دارم فکر میکنم من عوض شده ام و متوقف . دارم فکر میکنم من همیشه نه به خاطر کارت ها و لوح تقدیرها و اول شدن ها تلاش کرده بودم نه به خاطر چسبیده شدن اسمم به در و دیوار اداره و ناحیه و مدرسه. دارم فکر میکنم وقتی که برای جشن خبرگزاری پانا دعوت شدم و از من به عنوان اول شدن نمیدانم در چی تقدیر کردند اصلا به فکر آن اول شدن نبودم. همیشه یک دفتر آبی دستم بود که چیزهایم را در آن می نوشتم و دلخوشی ام دوست داشتن خانوم گلی بود آن دوران ، بهترین معلم دوران زندگی ام .حتی روزی هم که تصادف کردم با موتورسیکلت ، دفتر آبی رنگم که رویش عکس ماهی و کوسه داشت دستم بود . موقع تصادف کیفم پاره شد اما دفتر را محکم بغل گرفته بودم و مثل یک نقشه ی گنج پنهانش کرده بودم... دارم فکر میکنم من تمام اینکارها را آن موقع برای چه می کردم؟ شرکت در مسابقات و اول شدن ها، تلاش برای نیم نمره نزدیک شدن به بیست ها، تلاش برای دیده شدن ها، تلاش برای سربلند بیرون آمدن از تمام تست ها و امتحانها و آزمون ها. دائم چشم هایم نگران و منتظر بودند. میخواستم با اینکارها بیشتر دوستم داشته باشد . می خواستم با من مهربان تر باشد و یک بار هم که شده دست هایم را بگیرد. بدون غرور و ترس یک بار ببوسم اش. مثلا بغلم کند و بهم آفرین بگوید . مثلا دختر خوب صدایم کند و بهم بگوید : دختر بابا . مثلا صبح ها دعوا نشود و شب ها دعوایی دیگر . مثلا یک بار خودش رضایت نامه ی اردو رفتنم را امضا کند و شب ها صدای آمدن او صدای باز و بسته شدن در گاوصندوق نباشد . دوست داشتم همیشه کنارمان باشد و دوستمان داشته باشد . دوست داشتم مثل زیبا ، بابای من هم دوستم داشته باشد . مثل بابای زیبا ، امسال سیزده بدر از من بپرسد : کجا میری سرکار بابا ؟ بابای خودم از من بپرسد نه بابای زیبا . بابای خودم به من نگاه کند نه بابای زیبا . بابای خودمان را داشته باشیم اصلا...من فهمیده ام آدم بزرگ ها نباید تا وقتی که نقش هایشان را نفهمیده اند آن نقش را انتخاب کنند. من فهمیده ام آدم بزرگ ها دوست ندارند تغییر کنند . بلدند بدتر بشوند اما بلد نیستند بهتر بشوند ... آن سالی که بابا و مامان از هم جدا شدند و من فکر کردم زمین خانه مان ترک برداشته و به دو نیمه تقسیم شده حتما ، من مدرسه بودم و خودکارم را محکم روی برگه ی امتحانی ام فشار میدادم که پررنگ تر بنویسد و نمره ی درخشان تری بگیرم .فکر میکردم بابا با دیدن این درخشانی ها مهربان میشود،چه میدانستم ، توی فیلم ها و داستان ها خوانده بودم. اما آنروز چیزی توی دلم غل غل می جوشید و آنها داشتند طلاق می گرفتند و نمیدانستند درخشانی یعنی چه . و نمیدانستند مهربانی یعنی چه . و نمیدانستند دورهم بودن یعنی چه .و نمیدانستند آرامش یعنی چه... بعد از آن سال، دیگر با همی وجود نداشت . ما غمگین تر شدیم و کوچکتر . او پولدارتر و بی عاطفه تر ... بابا بعد از آن سال هیچ وقت از من نپرسید کنکورم را چطور داده ام چون من کنکوری ندادم .در چشم به هم زدنی از سر جلسه ی کنکور بلند شدم و تمام برگه ها و خودکارها و فرمول ها و حل مسائل و نکته ها و تست ها مدت ها بود دیگر از ذهنم سر میخوردند . دیگر به فکر درخشانی و نور و نردبان و این چیزها نبودم .لبخند امیدوارانه هم نداشتم .صورتم مثل کسی که در انبار زغال سنگ گیر افتاده باشد تاریک و کدر شده بود. بیلچه را دستم گرفته بودم و هر روز زغال ها را جابه جا میکردم ، و سیاهی ها را جابه جا می کردم . داشتم فکر میکردم آن روزها تمام شده اند و من چقدر کدر شده ام ؟ داشتم فکر میکردم این زنی که الان جلوی چشم هایم توی تاکسی نشسته و بچه اش دارد توی شکمش خیالبافی میکند و به روزهای درخشان و طلایی فکر میکند ، چه گناهی دارد که وقتی به دنیا می آید باید بفهمد که مستقیم قرار است به انبار زغال سنگ برود؟ که قرار است در سالن های دادگاه و طلاق باشد و نفهمد آرامش یعنی چی ؟
داشتم فکر می کردم ما داریم با زندگی های خودمان و بچه های بیگناهمان چه کار می کنیم ؟ داشتم فکر میکردم من خیلی وقت است که بغض میکنم اما دیگر اشک هایم نمیریزد. من پست افروز را خواندم ، بغض هم کردم اما اشک هایم نریختند . شاید حرف های او باعث شد سر کلاف حرف های من هم از بین انبوه حرفهام پیدا شود و به خاطر بعضی از مشترکاتمان، به روزهای گذشته قل بخورم... راستش از تمام خودخواهی ها و حماقت های آدم ها متنفر شده ام.حرف تازه ای نیست اما حس تازه ای هست که قبلا نداشتم .آدم سابق نیستم اما آدم دیگری شده ام .
قبلا اینقدر با انگشت هایم بازی نمی کردم اما این روزها انگشت هایم انگار بیشتر شده اند و فکرهایم زیادتر . من اینطورها نگرانم و شب ها خوابم نمیبرد . میدانید اینطور نگرانی ها و شب نخوابیدن ها یعنی چه ؟ خودم هم نمیدانم چون هر شب نوعشان عوض میشود...میدانید؟ درخشانی ها که بروند دیگر هیچ چیز از هیچ چیز قابل تشخیص نیست .همه چیز سیاه است ، همه چیز درهم است ، مثل انبار زغال سنگ .