داستان پاهای کش دار



لبه ی نرده های تراس نشسته ام و پاهایم را به زمین رسانده ام . پاهایم مثل خمیر پیتزا کش می آیند و این موضوع تازه ای نیست . از همان روز که سعی کردم قدم هایم بلند تر و بزرگ تر باشند پاهایم کش آمده اند . همان روزی که خودم را کشیدم از این ور خیابان به آن ور . همان روزی که برای داشتن چیزی دویده بودم اما بهش نرسیده بودم پس پاهایم را کشیدم و بلندتر قدم برداشتم . همان روزی که  از روی ماشین ها و اتوبوس ها با یک قدم پریدم و خودم را به سرکار رساندم . همان روزی که از این کوه به آن کوه ، از این درخت به آن درخت  ، از این شهر به آن شهر قدم برداشتم . فکر میکنید این کار برای من راحت بود؟ به هیچ وجه .یک روز آنقدر سعی کردم که دیگر نفهمیدم چه شد فقط دردها از پاهایم بالا رفتند و بعد کش آمدند. دیگر هیچ دوستی ندارم و فقط خودم هستم و پاهایم . شبها لبه ی پشت بام و تراس مینشینم و به پاهای کش آمده ام زل میزنم. دارم فکر میکنم باید بروم توی یک داستان دیگر زندگی کنم .داستانی که پاهای آدم هایش مثل من کش می آید . آدم هایی که مجبور نیستند پاهایشان را بکشند و خودشان را تغییر دهند .آدم هایی که تمام ابعاد و مقیاس زندگیشان با ابعاد خودشان متناسب است .

حالا که اینجا نشسته ام کاش آن بچه گربه بیاید و روی پاهای آویزان من تاب بخورد . میدانم که مادرش امشب هم دیر بر می گردد .


درهم بودن های بدون هم

 

هرچقدر هم با انگشتانم بازی کنم سرم بند نمی شود .... کارهای روی هم تلنبار شده ام را نادیده گرفته ام و به سراغ فکرهای تلنبار شده ام رفته ام. همیشه فکر کردن را بیشتر از کار کردن دوست دارم. و خیالبافی را بیشتر از فکر کردن... به همین خاطر گاهی  تنبل ، خیالاتی ، سر به هوا و رویایی صدایم میکنند، اما شما باور نکنید چون همیشه که اینها نیستم. وقتی قرار است کارها ی سخت سروکله شان پیدا شود مستقیم به سمت من می آیند و دو دستی بغلم میکنند. مامان میگوید : موتورم روشن که شود خاموش نمی شود... سرکار فقط ده دقیقه چرت میزنم و بقیه اش را مشغولم. ظهر که به خانه برمیگردم مغزم از من جدا میشود و میرود گوشه ی اتاق بنشیند تا کمی استراحت کند.

امشب ولی یک دختر تنبل شده ام . دختری که نشسته و فقط با انگشت هایش بازی می کند و  حرف هایش را درسته قورت می دهد و به کلمات غرغرو   لبخند میزند. شکمم صدای کلاغ از خودش درمیاورد (قار قار و گاهی قار قور) اما من گوش هایم را به روی ناله هایش می بندم و سرم را با انگشتانم بند می کنم. دوباره به سراغ خیالبافی میروم و سیندرلا را تصور می کنم که صبح از خواب برمیخاست و گنجشک ها پیش بندش را دور کمرش میبستند و او کمرش خیلی باریک و زیبا بود پس دیگر به صدای کلاغ توی شکمم گوش نمیدهم و بهش میگویم بهتر است تا فردا صبر کند و چیزی نخورد ... از خیال بیرون پریده ام و چشمانم روی کتاب دیفرانسیل پیش دانشگاهی ام خشک شده اند. خانوم رضایی از من خواسته امروز بروم با دخترش دیفرانسیل کار کنم و من دارم از اینکار فرار میکنم. دیفرانسیل من را یاد روزهای خوب و سخت می اندازد. یاد روزهای تلاش های سخت و امیدواری های پابرجا.حساب دیفرانسیل و انتگرال من را یاد آقای سبزواری استخوانی با چشم های مهربان سبز از پشت عینک پر قطرش میاندازد. یاد جدی بودن و آرام بودنش. یاد شعری که درباره ی ریاضی گفتم و برایش خواندم .یاد کلاس های تا ساعت 2 و پیش دانشگاهی بشری.یاد والیبال زدن های من و مهسا ساعت 7 صبح توی سرمای استخوان سوز و یاد نگاه های متعجب بچه های انسانی که از پشت شیشه ما را می پاییدند و به حماقت سر صبح ما می خندیدند. یاد آقای علاقه بند با شکم بزرگش که از در مدرسه وارد میشد و با نگاه یک وری و خنده ی مرموزانه و عاقل اندر سفیه اش ، به ما تیکه های بامزه می انداخت.یاد ناظم مدرسه که سوت میزد و میگفت : جوینی ، باز توپتو آوردی ؟ جمع کن برین سر کلاس .. و وقتی از کنارش رد میشدم یکی محکم پشتم میکوبید. یاد دست های یخ زده ام می افتم و کلاس های فشرده ی شیمی و گرمای خفه کننده ی کلاس ها . یاد مانتوی فرم کرم رنگم و صبح تنها پیاده روی هایم وقتی درخت ها داشتند بهار می شدند ، و من از زیر شکوفه هایشان رد میشدم و فرمول های فیزیک را حفظ میکردم. یاد دکه ی کوچک مدرسه می افتم که من و مهسا هر روز از آن دونات میخریدیم ، با این تفاوت که مهسا لاغر بود و من تپل ، اما هر دویمان عاشق دونات بودیم. مهسا فیلم سنتوری را دوست داشت و من فیلم ام شانتی ام .اگر من سنتوری را نقد میکردم و میگفتم دوستش ندارم مهسا ناراحت میشد و قرمز، بعد من با تعجب نگاهش میکردم. وقتی هم او میگفت از ام شانتی ام خوشش نمی آید و من میزدم زیر خنده ، او هم با تعجب نگاهم میکرد...

آن روزها برایم روزهای شیرین و تلخی بودند ... نمیدانم چرا اینها را برای گفتن انتخاب کرده ام اما فهمیده ام که حرف دارم . حرف دارم برای تمام گذشته ها ، و آینده های خودم و آدم های زندگی ام . باید تا چند ساعت دیگر بروم تدریس خصوصی اما نشسته ام اینجا و نمی خواهم که بروم.

دارم فکر میکنم آنهمه تلاش و سخت کوشی و هدف های بلندمدتی که برایشان نقشه ها داشتم کجا رفتند ؟ دارم فکر میکنم من عوض شده ام و متوقف . دارم فکر میکنم من همیشه نه به خاطر کارت ها و لوح تقدیرها و اول شدن ها تلاش کرده بودم نه به خاطر چسبیده شدن اسمم به در و دیوار اداره و ناحیه و مدرسه. دارم فکر میکنم وقتی که برای جشن خبرگزاری پانا دعوت شدم و از من به عنوان اول شدن نمیدانم در چی تقدیر کردند اصلا به فکر آن اول شدن نبودم. همیشه یک دفتر آبی دستم بود که چیزهایم را در آن می نوشتم و دلخوشی ام دوست داشتن خانوم گلی بود آن دوران ، بهترین معلم دوران زندگی ام .حتی روزی هم که تصادف کردم با موتورسیکلت ، دفتر آبی رنگم که رویش عکس ماهی و کوسه داشت دستم بود . موقع تصادف کیفم پاره شد اما دفتر را محکم بغل گرفته بودم و مثل یک نقشه ی گنج پنهانش کرده بودم... دارم فکر میکنم من تمام اینکارها را آن موقع برای چه می کردم؟ شرکت در مسابقات و اول شدن ها، تلاش برای نیم نمره نزدیک شدن به بیست ها، تلاش برای دیده شدن ها، تلاش برای سربلند بیرون آمدن از تمام تست ها و امتحانها و آزمون ها. دائم چشم هایم نگران و منتظر بودند. میخواستم با اینکارها بیشتر دوستم داشته باشد . می خواستم با من مهربان تر باشد و یک بار هم که شده دست هایم را بگیرد. بدون غرور و ترس یک بار ببوسم اش. مثلا بغلم کند و بهم آفرین بگوید . مثلا دختر خوب صدایم کند و بهم بگوید : دختر بابا . مثلا صبح ها دعوا نشود و شب ها دعوایی دیگر . مثلا یک بار خودش رضایت نامه ی اردو رفتنم را امضا کند و شب ها صدای آمدن او صدای باز و بسته شدن در گاوصندوق نباشد . دوست داشتم همیشه کنارمان باشد و دوستمان داشته باشد . دوست داشتم مثل زیبا ، بابای من هم دوستم داشته باشد . مثل بابای زیبا ، امسال سیزده بدر از من بپرسد : کجا میری سرکار بابا ؟ بابای خودم از من بپرسد نه بابای زیبا . بابای خودم به من نگاه کند نه بابای زیبا . بابای خودمان را داشته باشیم اصلا...من فهمیده ام آدم بزرگ ها نباید تا وقتی که نقش هایشان را نفهمیده اند آن نقش را انتخاب کنند. من فهمیده ام آدم بزرگ ها دوست ندارند تغییر کنند . بلدند بدتر بشوند اما بلد نیستند بهتر بشوند ... آن سالی که بابا و مامان از هم جدا شدند و من فکر کردم زمین خانه مان ترک برداشته و به دو نیمه تقسیم شده حتما ، من مدرسه بودم و خودکارم را محکم روی برگه ی امتحانی ام فشار میدادم که پررنگ تر بنویسد و نمره ی درخشان تری بگیرم .فکر میکردم بابا با دیدن این درخشانی ها مهربان میشود،چه میدانستم ، توی فیلم ها و داستان ها خوانده بودم. اما آنروز چیزی توی دلم غل غل می جوشید و آنها داشتند طلاق می گرفتند و نمیدانستند درخشانی یعنی چه . و نمیدانستند مهربانی یعنی چه . و نمیدانستند دورهم بودن یعنی چه .و نمیدانستند آرامش یعنی چه... بعد از آن سال، دیگر با همی وجود نداشت . ما غمگین تر شدیم و کوچکتر . او پولدارتر و بی عاطفه تر ... بابا بعد از آن سال هیچ وقت از من نپرسید کنکورم را چطور داده ام چون من کنکوری ندادم .در چشم به هم زدنی از سر جلسه ی کنکور بلند شدم و تمام برگه ها و خودکارها و فرمول ها و حل مسائل و نکته ها و تست ها مدت ها بود دیگر از ذهنم سر میخوردند . دیگر به فکر درخشانی و نور و نردبان و این چیزها نبودم .لبخند امیدوارانه هم نداشتم .صورتم مثل کسی که در انبار زغال سنگ گیر افتاده باشد تاریک و کدر شده بود. بیلچه را دستم گرفته بودم و هر روز زغال ها را جابه جا میکردم ، و سیاهی ها را جابه جا می کردم . داشتم فکر میکردم آن روزها تمام شده اند و من چقدر کدر شده ام ؟ داشتم فکر میکردم این زنی که الان جلوی چشم هایم توی تاکسی نشسته و بچه اش دارد توی شکمش خیالبافی میکند و به روزهای درخشان و طلایی فکر میکند ، چه گناهی دارد که وقتی به دنیا می آید باید بفهمد که مستقیم قرار است به انبار زغال سنگ برود؟ که قرار است در سالن های دادگاه و طلاق باشد و نفهمد آرامش یعنی چی ؟

داشتم فکر می کردم ما داریم با زندگی های خودمان و بچه های بیگناهمان چه کار می کنیم ؟ داشتم فکر میکردم من خیلی وقت است که بغض میکنم اما دیگر اشک هایم نمیریزد. من پست افروز را خواندم ، بغض هم کردم اما اشک هایم نریختند . شاید حرف های او باعث شد سر کلاف حرف های من هم از بین انبوه حرفهام پیدا شود و به خاطر بعضی از مشترکاتمان، به روزهای گذشته قل بخورم... راستش از تمام خودخواهی ها و حماقت های آدم ها  متنفر شده ام.حرف تازه ای نیست اما حس تازه ای هست که قبلا نداشتم .آدم سابق نیستم اما آدم دیگری شده ام .

قبلا اینقدر با انگشت هایم بازی نمی کردم اما این روزها انگشت هایم انگار بیشتر شده اند و فکرهایم زیادتر . من اینطورها نگرانم و شب ها خوابم نمیبرد . میدانید اینطور نگرانی ها و شب نخوابیدن ها یعنی چه ؟ خودم هم نمیدانم چون هر شب نوعشان عوض میشود...میدانید؟ درخشانی ها که بروند دیگر هیچ چیز از هیچ چیز قابل تشخیص نیست .همه چیز سیاه است ، همه چیز درهم است ، مثل انبار زغال سنگ .


نامه ام موشک میشود ، میرود دووورها


 


نامه به جان، جزو برترین ها شناخته شد و بسیار خوشحالم کرد . مثل اینکه یک روز صبح از خواب بیدار شده باشم و یک شاخه گل بالای سرم روی بالش روییده باشد و من از دیدنش ذوق کرده باشم ... همانطور کف دست هایم را به هم فشار دهم و چشم هایم  برق بزند .

قطاری که هیچ گاه نمی ایستد



راستش خیلی وقت است کلمه هایم درد دارند و سرفه می کنند . رویشان را می کنند آن طرف و تند تند سرفه می کنند.سرفه می کنند که کسی صدای گریه هایشان را نشنود.سرفه می کنند تا یک نفر بهشان بگوید:خفه شو ، ببر صدایت را... و خفه شوند.و صدایشان را ببرند . آنها هی بلند بلند سرفه می کنند و یواش یواش گریه می کنند تا کسی متوجه شان نشود... خیالم راحت نبود ، کلمه هایم خفه شده بودند...

امروز صفحه ی وبلاگم را باز کردم تا ضامن خفه شدگی کلماتم را بکشم.اصلا وبلاگ نه . امروز فقط خواستم که آنها را از این خفه شدگی نجات دهم . یکی محکم پشتشان بزنم و نفس های حبس شده در سینه شان را آزاد کنم تا سرفه های خشک و تکراری شان قطع شود . هنوز ضامن را نکشیده بودم که دود از سوراخ های بینی ام بیرون زد . یک چیزی در نمیدانم کجایم آتش گرفت .بوی غلیظ دود آمد و چشم هایم را پر کرد.انگار وسط یکی از جنگ های جهانی ایستاده باشم ، لباس سفیدی تنم بود و دو جبهه ، بومب بومب ، از دو طرف دائم در حال تیراندازی به من و چکاندن خمپاره ها و ماشه هایشان در حلق و گلوی و معده ی من بودند .لباسم را از تنم درآوردم و توی دست هایم گرفتم و توی مشت هایم با خشم فشار دادم ، بالای سرم چرخاندم و  فریاد زدم : آهـــــــای.دارید اشتباه تیراندازی میکنید احمق ها . من صلحم . نمیبینید سفید پوشیده ام خاک برسرها؟... همین که تیراندازی قطع شد یکهو یک چیز غول پیکری دیدم که از دور دارد به من نزدیک می شود.یک قطار بود . همانطور که مات و مبهوت ایستاده بودم ، قطار از رویم رد شد. زیر چرخ های سخت و زمختش له شدم و صدای خرد شدن استخوان و دنده هایم را قرچ قرچ، در گوشهایم شنیدم ...اصلا آنجا ایستاده بودم چه کار ؟ می خواستم جلوی حرکت قطار را بگیرم ؟هاه . چه احمقانه!!!  یادم آمد که من می خواستم ضامن خفه شدگی کلماتم را بکشم اما حالا سر از جنگ و داستان قطاری که هیچ گاه نمی ایستند درآورده بودم.

در جنگ مرده بودم و زیر قطار له شده بودم اما هنوز ضامن خفه شدگی کلماتم را نکشیده بودم . از پستوهای ذهنم بوی باروت می آمد. دستم را بردم سمت ضامن و بالاخره کشیدمش . انبارهای باروت تترق تترق در مغزم منفجر شدند . منقلب شدم و مثل سگ های هار نفس نفس زدم . خون از چشم هایم بیرون زد و معده ام غل غل جوشید. کلمه ها  آزاد شده بودند و هرکدام در مسیر مشخص راه خودشان را پیدا کردند . . . همه چیز بیرون ریخت و من بی هیچ درنگی منفجر شدم .

حالا فقط بوی باروت و کلمه میدهم . بوی انفجار . بوی التهاب . بوی گند جنگ های درون مرزی و ایالتی . بوی نبردهای کشتار دسته جمعی علیه هیچ ...

میبینید ؟ جنگ تمام شده اما قطار هنوز نایستاده است .



بی - تفآوتی به توان ناتوانی :


شاید یک بار دیگر باید شروع به خواندن بیگانه ی کامو کنم . شاید هم نه ...

سلین و کافکا خواندنم نمی آید ،و حوصله ی شعر خواندن ندارم .سهراب  یا سعدی برایم فرقی ندارد و هیچ حس خاصی نسبت بهشان ندارم . تمام روزنامه ها از دستم سر می خورند و حوصله ی خواندن روایت چگونه پولدار شدن بابک زنجانی را ندارم . برایم فرقی نمی کند که عکس او را روبروی هواپیمای شخصی اش تماشا کنم یا عکس یک بچه گربه روی زمین در حال شاشیدن را . حوصله ی فکر کردن و نفس کشیدن ندارم. حوصله ی تلفن های گاه و بیگاه آدم های عصبانی و داد کشیدن های مدامشان . حوصله ی نگاه کردن به چشم های کسی را ندارم . حوصله ی حرف زدن و گوش دادن به کسی را ندارم .برایم فرقی نمی کند سریال مزخرف آوای باران را تماشا کنم یا سریال عفت یا کاپیتان فیلیکس را . شالگردن بافته نشده ام ، بافته نمی شود و من حوصله اش را ندارم . شاد نمی شوم و حوصله ی شاد کردن کسی را ندارم . نوه ی خانوم رضایی در استرالیا به دنیا بیاید یا در افغانستان ، برای من فرقی نمی کند ، گور بابای جفتشان . به اشک شوق و ناراحتی و هرچه دیگرش کاری ندارم و بعد از تبریک گفتن ، رویم را آنور می کنم . به حرف های جنسی راننده کاری ندارم و به من ربطی ندارد که منحرف جنسی است یا نه . حوصله ی غرغرهای تمام نشدنی خانوم رضایی را ندارم و صدای زنگدار تیزش ، که مثل پونز در گوشم فرو می رود چون فکر می کند فقط شرایط او نامساعد و اسفناک و غیرعادی است و فقط در حق او اجحاف شده . حتم دارم اگر یک بار دیگر شروع به ناله و شکایت کند شالگردنش را دور گردنش بپیچانم و خفه اش کنم . من آدم گهی هستم چون حوصله ی بوسیدن های ذوقناکش را هم ندارم برای اینکه بابت افزایش حقوقش از من متشکر است . حافظه ام را از دست داده ام و زیاد یادم نمی ماند قرار بود چه کار کنم و چه کار خواهم کرد . کلمه ها و آدم ها و حرف ها از ذهنم پریده اند و دیگر هیچ اکشن و موشنی برای نمایش دادن روی صفحه ی سپید و خالی ذهنم وجود ندارد. سرما پوستم را می سوزاند اما فکر می کنم دستکشی ندارم .ناهارها به جای یک کف دست نان ،دو کف دست نان و یا بیشتر می خورم و برایم فرقی ندارد چه میشود. برایم فرقی نمی کند بالای سرم سقف باشد یا آسمان ، در هرصورت من به هرچیزی که بالای سرم باشد زل می زنم و فکری ندارم. برایم مهم نیست آدم ها چه کار می کنند و چه کار خواهند کرد ، من حوصله ی هیچ کدامشان را ندارم . برایم فرقی نمی کند که حقم را بخورند یا من حق کسی را بخورم هیچ ارزشی برایم ندارد . مهم نیست بقیه پشت سرم چه می گویند بروند به درک. فرقی نمی کند سر کسی داد بزنم و دلش را بشکنم و لهش کنم هیچ عذاب وجدانی ندارم و برایم مهم نیست بقیه داد و هوار راه بیندازند . دیگر صبح ها با ترس و دلهره از خواب بیدار نمی شوم و از دیر بیدار شدن احساس گناه ندارم . اینکه یک عمر مامان با صدای بلند و هول در دل انداز - مثل شکنجه گرها - مرا از خواب بیدار کرده کاری ندارم .  در سوراخ های احساسم چوب پنبه فرو کرده ام و دیگر حوصله ی نوشتن و حرف زدن و یادآوری این کلمه ها را ندارم . اصلا شما دارید چی می خوانید ، حرف های من را ؟

من هیچ حرف خاصی ندارم و برایم مهم نیست سالهایم چطور قرار است بگذرد . من از الان یادبود سنگ قبر خودم هستم و دیگر با مرده ها و زنده ها و بقیه ی آدم ها کاری ندارم .

شاید یک بار دیگر باید شروع به خواندن بیگانه ی کامو کنم . شاید هم نه ...


نامه به جان : لبخندت آنقدر گرم بود که برف های کنار خیابان شروع کردند به آب شدن


سلام جان، راستش را بخواهی امشب خواب عجیبی دیدم.خواب تو را... شب که از سرکار برمی گشتم خیلی خسته بودم.احساس می کردم یک جنازه ی سنگین را با خودم از سرکار به خانه و از خانه به اتاقم می کشانم.حرف های زیادی توی گلویم گیر کرده بود که نمی توانستم بگویم اما فکر میکردم می توانم.دوست داشتم همانطور که نشسته ام سرم را بگذارم روی میز و بخوابم، آن وقت زمانی که بیدار میشوم در دنیای جدیدی باشم.دنیایی کوچک تر، ساده تر و زیباتر.همانطور که این فکرها را می کردم خوابم برد...خواب دیدم من و توی تراموا نشسته ایم و به سمت ورودی دانشگاه میرویم.تو خوشحال بودی .کتابت را باز کردی و چیزی به من نشان دادی: یک گل شبدر سه پر خشک شده.آن را بین صفحات کتاب شعر گوته ات گذاشته بودی و به من لبخند میزدی .بهم گفتی: "این گل آرزو برای تو.یالا یه آرزو کن. فردا شب کریسمسه" و بعد دستم را با مهربانی فشردی .لبخندت آنقدر گرم بود که برف های کنار خیابان شروع کردند به آب شدن. من از پشت شیشه ی تراموا نگاه کردم و با سروصدای زیاد انگشت اشاره ام را به سمت شیشه گرفتم و گفتم : "جان نگاه کن، برف ها دارن آب میشن.تو معرکه ای" و باز خندیدی.من مثل فتیله ای که یکهو روشنش کرده باشند،انرژی گرفته بودم و با خوشحالی می خندیدم.وقتی که از تراموا پیاده شدیم همه ی برف ها آب شده بودند و دیگر زمستانی در خیابان نبود.گنجشک ها از روی تیرهای چراغ برق می پریدند و حسابی سروصدا به راه انداخته بودند. بی اندازه حالمان خوب بود... یکهو پایم سر خورد و زمین خوردم.ازخواب پریدم ، دستم از روی میز سر خورده بود.چشم هایم را باز کردم، دوست نداشتم بیدار شوم و دوست هم نداشتم بخوابم. دلم برای تو تنگ شد. دلم برای خاطراتمان و تراموا سوار شدن و کلاس های دانشگاه تنگ شد.دلم برای دسته جمعی هایمان تنگ شد.جان تو که حالت خوب است مگر نه ؟ من خوب نیستم، جان . نگرانم . پریناز هنوز در بیمارستان بستری است و داروهای گران او هیچ کجا پیدا نمی شود.از کمک های دورادور تو واقعا ممنونم، جان عزیز. گاهی فکر می کنم روزی که قرار است تو به ایران بیایی ،حال پریناز خوب شده باشد،من و تو و او وعروسک خرسیش در یک کادر بنشینیم و لبخند بزنیم . راستی، شبدر سه پر هنوز لای ورق های کتاب گوته ات هست ؟دوست دارم دوباره در دستانم بگیرمش و آرزو کنم .یک آرزو و یک دعا.دعا کنم دردهای پریناز مثل برف های توی خوابم یکی یکی آب شوند. و آرزو کنم فردای بعد از کریسمس که از خواب بیدار میشویم ، اخبار بگوید که جنگ و فقر درهمه جای جهان مثل دود به هوا رفته است و بچه ها مثل پروانه های بازیگوش در خانه هایشان دارند می خندند. درست مثل بچه های خندان در این عکس...ما هم دوباره همدیگر را ببینیم و از ته دل بخندیم.آرزوی شادی و سلامتی ات را دارم.کریسمس ات مبارک،جان عزیز.





+ نامه ی فوق برای شرکت در مسابقه ی Letters نوشته شده است .

+  برای خواندن بقیه ی نامه ها : http://letters.netformance.org


حتی نتوانی بگویی...

 

 

بیرون نمی آیند از خانه

 

زخمی اند و تنها ...

کلماتم