بادهای نوک تیز

 

 

درست چند هفته مانده به میانه ی تابستان، وقتی هوا پر از بادهای سرد و خنک می شود ناخوداگاه به تمام پاییزهای زندگی ات بر می گردی. به تک تک شان. و همه را یک بار از اول مرور می کنی. تابستان گرمی که ناگهان باد سرد با خودش بیاورد مثل این است که از خودش خسته شده باشد. انگار که دلش هوای چیز دیگری کرده باشد. انگار که پاییز را با بادهای سردش صدا کرده باشد که بیاید روی پوست بدون آستینت بدود و داغی دیوانه کننده ی روزهایت را با خودش ببرد. بادهای سرد پاییزی می وزند و بدون اینکه خبر داشته باشند تمام خاطرات لعنتی آن موقع ات را زنده می کنند، همان کوچک ترین ها و خاص ترین ها و دمار از روزگار دربیاور ترین ها. و بعد تو درست مثل آدم های معلقی می شوی که با بادهای پاییزی توی هوا تلوتلو می خورند و منتظرند باد دیگری بیاید تا آنها را به جایی دیگر و خاطره ای دیگر ببرد. این وسط چیزی که رد پایش بر روزهایت باقی می ماند زخم هایی هستند که با بادها برگردانده می شوند و دوباره سرجایشان دهان باز می کنند. آخ که لعنت به تمام زخم های ناخوانده!

 

+ این دو موزیک را با حال و هوای پست بشنوید: + و +

+ تصویرگری از: Leszek Sokol

 

| مورچه ی آرژانتینی | ایتالو کالوینو | نشر قطره، چاپ ششم |

 

آنطور که به نظر می رسید فکر نمی کردند مورچه ها موضوعی برای خنده است، اما آنطور که چیزی را جدی نمی گرفتند، هیچ چیز نمی توانست دلشان را بلرزاند.

 

 

| مورچه ی آرژانتینی | ایتالو کالوینو | نشر قطره، چاپ ششم |

 

به زنم گفتم:" نگاه کن... این مورچه ی آرژانتینی یه.. از آمریکای جنوبی می آد..." ناخودآگاه صدایم لحن وقتی را گرفت که می خواستم چیزی را بهش یاد بدهم، وقتی به این موضوع پی می بردم متاسف می شدم. چون می فهمیدم این لحن صدایم را نمی تواند تحمل کند و همیشه هم به تندی در مقابلش واکنش نشان می دهد. شاید حس می کرد که خودم هم وقتی این لحن را به صدایم می دهم به هیچ وجه به خودم اطمینان ندارم.

 

ماشین "اتفاق شویی"!

 

احساس می کنم یک ماشین لباس شویی هستم با در شیشه ای گرد و شفاف. اتفاقات ناگوار با حرکاتی آرام و منظم توی دلم می چرخند و می چرخند و شسته می شوند.

شکارچی روز شنبه!

 

 

تمام گلدان ها را برداشتم و روی بالکن به صف کردم. بهشان گفتم بگید: آ آ آ آ... گفتند: آ آ آ آ و یکی یکی توی دهان هایشان قطره ریختم تا خوب شوند. "بگونیا" از همه ی شان مریض تر بود. خیلی وقت است بهش توجه نمی کنم. امروز اما چشمم که به شنل نجات دهندگی ام افتاد تصمیم گرفتم آن را روی دوشم بیندازم و حال تمام گلدان ها را خوب کنم، حتی "بگونیا"ی عزیز را. آفت به جانشان افتاده بود درست مثل چیزی که به روح آدم ها می افتد و لحظه به لحظه آنها را از بین می برد. خاک همه شان را عوض کردم و آفت ها را کشتم. چند تا پشه و مگس را هم که بین ریشه هایشان سروصدا راه انداخته بودند به راحتی کلکشان را کندم. مامان صدایش را رساند: شدی شکارچی روز شنبه!. صدایم را رساندم: امروز جمعه ست!!! مامان بلند گفت: میدونم. اسم یه فیلمه. مگه ندیدیدش؟ . خندیدم: نه، ندیدم!

مطمئنم حال گلدان ها بهتر می شود و باز هم مثل قبل قد می کشند. اما باید فکری به حال شکارچی روز شنبه کرد. او انگار مدت هاست شکارچی روزی هایی ست که نه تنها به شنبه، که دیگر به هیچ کدام شان دلخوش نیست. هرروز تفنگش را بر می دارد و برای از بین بردن آفت های روحش پشت سر هم به خودش شلیک می کند.

 

 

+ تصویرگری از: Alessia Mannini

و بعد نامه شوم من (2)

 

 

قالیچه ی پرنده هم ما را به هم نمی رساند!

 

از راه دور نمی شود بغلش کرد. خطوط ارتباطی بی مصرف تر از این حرف ها هستند که وقتی عمیقا و از ته دل دوست داری و می خواهی او را در آغوش بگیری، کاری کنند. خودم دست به کار می شوم. مداد را برمی دارم و خط هایی به صورت نقطه چین روی کاغذ از قلبم تا قلبش می کشم. نقطه چین ها قلب هایمان را توی عکس هایمان به هم وصل می کنند. از این منظره عکس می گیرم و برایش می فرستم. ذوق می کند و بالا و پایین می پرد. زنگ می زند و از پشت گوشی داد می زند: چه عکس خوشگلی. دوستت دارم دوستت دارم... می خندم. قلبم هم می خندد. اما نمی داند که چند دقیقه قبلش گریه کرده بودم. همان موقع که عکسش را توی تلگرام برایم فرستاد و من مات و مبهوت ماندم. پیغام خواهرم که زیر عکسش نوشته بود: "بلاخره سازش را انتخاب کرد، ویولن"، اشک به چشم هایم دواند.او حالا با ویولن توی دستش شبیه به یک پرنسس زیبا شده که هر شب قرار است به یک ستاره سفر کند و از آنجا برایم بنوازد. از آن بالا و مثل همان ستاره بدرخشد. حیف که از راه دور نمی شود بغلش کرد. حیف که خطوط ارتباطی هیچ جوره نمی توانند کاری کنند. باید کم کم به فکر پیدا کردن قالیچه ی پرنده برای وقت هایی که دلم پرواز می خواهد، باشم.