گاهی وقت‌ها آنقدر از زمان می‌ترسم که شب‌ها خواب می‌بینم روی دیوار آویزان ام و عقربه‌ها روی صورتم تند تند می‌چرخند و جفتک می‌اندازند، پاهایم در اختیار خودم نیست و مثل پاندول به چپ و راست می‌رود. بله! خواب می‌بینم ساعت هستم و باید از زمان فرمان ببرم.
ساعت‌ها قدرت این را ندارند زمان را نگه دارند یا عقربه‌ها را به میل خودشان عقب و جلو ببرند چون زمان همیشه با ژست رئیس بودنش ایستاده و مواظب است هیچ چیز برخلاف میلش تغییر نکند.

همیشه از کارمند بودن متنفر بودم. کارمند ِ آدم‌ها، جاها، مکان‌ها، حس‌ها. کارمندِ فکرها. هرچقدر که از آنها فرار کنم هیچ فایده‌ای ندارد، چون دست آخر باز هم کارمند هستم، مهم‌ترینش همین کارمند ِ زمان بودن. باید فرمان بردارش باشم و هرچه او می‌گوید، بگویم چشم! کارمند ِ زمان بودن، تعطیلی و مرخصی و بازنشستگی ندارد. تا ابد اسیر او هستم.