امروز روبروی دیوار سفید ایستادم و به روبرو زل زدم. شک داشتم. دکتر گفت: "برو بالای وزنه!!!". نرفتم. کفش هایم را درآوردم و به جوراب هایم زل زدم. دکتر سرش پایین بود. گفت: "رفتی؟!".. چیزی نگفتم. نرفتم. حس می کردم وزنم مربوط به سالها پیش است. سالهایی که مثل پاک کردن قسمت های یک فیلم،سعی کرده بودم از ذهنم پاکش کنم. دکتر پهلویم ایستاد تا وزنم را بخواند. لبخند زد: "برو دیگه"... صورتش شبیه علیرضا خمسه بود. گفتم: "وزنمو میدونم. نمیرم"... دوباره خندید: "برو. باید توی برگه ت بنویسم"... دکتر دوباره لبخند زد و صورت تو جلوی چشم هام آمد. لعنتی! تو را که پاک کرده بودم!! وزنم را که فراموش کرده بودم!!! مدت هاست افتاده ام به جان شیرینی ها. شب ها که همه خوابند سراغ مرباهای توت فرنگی می روم. سراغ کلوچه ها. سراغ شربت آب آلبالو. آن شب که یادت افتادم شربت آلبالو را با شیشه سر کشیدم. این روزها خودم را یک توپ تصور می کنم که هرروز دارد از شیرینی و شکلات باد می شود. مثل کسی که قصد خودکشی داشته باشد هرروز شیرینی می خورم. دست خودم نیست.... بلاخره صدای دکتر حواسم را جمع کرد. رفتم بالای وزنه. قلبم با حرکت عقربه ی روی وزنه، بالا و پایین میشد اما عقربه روی عدد 50 ایستاد... باورم نمی شد. لعنتی!!! شوخی اش گرفته بود. به دکتر گفتم: وزنه درسته؟؟؟...جوری با اطمینان بله گفت، انگار که پرسیده باشم تو دکتر فلانی هستی؟!... پایین آمدم و متعجب بودم. به دیوار سفید تکیه دادم و قدم را اندازه گرفت. بعد چشم هایم را تست کرد. هنوز متعجب بودم. گفت: دست هایت را بالا کن... به چشم هایم نگاه کرد و دید هنوز متعجبم. چیزی نگفت. آخر کار لبخند زد و گفت: خب. تموم شد. میتونی بری... از در بیرون رفتم اما عدد 50 از جلوی چشم هام دور نمی شد. باید می پریدم هوا و از روی خوشحالی جیغ می کشیدم اما متعجب بودم. باید به خاطر اینکه به آرزوی 50 کیلوی شدن رسیده ام از سر و کول در و دیوار بالا می رفتم اما فقط متعجب بودم. نزدیک 15 کیلو کاهش وزن را انگار یک نفر مثل خبری مهلک توی گوشم خوانده باشد، بهت زده بودم. بااینکه از پارسال شروع شده بود از دست رفتن وزنم، اما امسال را مطمئن بودم که دوبرابر خپل تر و خرفت تر و چاق تر شده ام. دقیقا مثل یک هندوانه ی جدی هرروز به خودم توی آینه نگاه می کردم و باورم شده بود چه تابستان بیاید و چه نیاید من یک هندوانه خواهم ماند. اما حالا وزنه ی دکتر چکاب چیز دیگری می گفت. لعنت به عقربه اش. لعنت به عدد 50. چرا خوشحال نیستم؟؟؟ چرا مثل یک تمساح سبزرنگ از خوشحالی توی دریاچه شالاپ شولوپ نمی کنم؟؟ چرا مثل یک دارکوب هیجان زده به هیچ درختی نوک نمی زنم؟؟ چرا مثل یک زرافه ی خوشحال که خال هایش براق تر شده است سرم را بین برگ های درخت دوس داشتنی ام فرو نمی برم؟؟؟ چرا مثل یک پنگوئن دست و پا چلفتی روی یخ ها سر نمی خورم که بیفتم زمین و بخندم؟؟؟ چرا مثل مجسمه ای هستم پشت ویترین یک مغازه ی هنری که رویش نوشته اند: " 50 کیلو ناباوری به فروش می رسد".

 

+ عنوان برگرفته از کتاب 35 کیلو امیدواری