رژ لب قرمز !!
مثل یک آرشیوخوان آلزایمری نشستهام و نوشته های وبلاگم را که پیش از این با دست های خودم حذف کرده بودم بالا و پایین میکنم و میخوانم، انگار که نیرویی مجبورم کرده باشد که بعد از این همه وقت بنشینم و این کار را انجام دهم. مثل این که وسط یک روز شلوغ و پرکار یکدفعه دلت هوای جایی را کند، دلت هوای آدمی را کند، دلت هوای چیزی را کند، کار و زندگی ات را ول کنی و بروی سراغش، همان طور ناگهانی و بی دلیل. بعد از اینکه به نوشته ی "رژ لب قرمز" رسیدم دیگر جلوتر نرفتم. یک جورهایی نتوانستم بروم. فکر می کنم این همه راه برگشته بودم که همین نوشته را پیدا کنم و بخوانم.
رژ لب قرمز
....به گمانم عصر روز جمعه بود، یا شاید هم عصر یک روز تعطیل. هوا تاریک و سرد بود. نمی دانم من از کجای قصه پیدا شدم. شاید هم از ابتدایش بودم، درست نمی دانم! اما تا همینجا یادم هست که هیچ کس نبود و من خیلی تنها بودم،خیلی! همینطور که گیج و سرگردان اطرافم را نگاه میکردم، ناگهان خانم دکتر دلهره آور از اتاقی که نمیدانم کجا بود، سرو کله اش پیدا شد و با همان عینک دور مشکی اش شروع به صحبت کردن درباره ی پایین بودن پلاکِت خونام کرد.درباره ی کم خونیام حرف زد و سرطان خون... من که نمیتوانستم چیزی بگویم، مات و مبهوت نگاهش میکردم. او به طرفم آمد و گفت که تنها راه نجاتم از بیماری این است که برایش قرمزترین رژ لبی که تا به حال دیدهام را بیاورم. دوست داشتم همانموقع خفه اش کنم اما با ترس از آنجا فرار کردم. در کوچه ای که تاریک بود می دویدم. نفس نفس می زدم. تاریکی و سکوت کوچه مرا می بلعید اما همچنان میدویدم. انگار رژ لب قرمز برایم حکم شیشه ی عمر را داشت و خودم، حکم نجات دهنده. آنقدر دویدم که بلاخره یک مغازه ی لوازم آرایشی پیدا کردم. متروکه بود و بوی مرگ میداد. فروشنده اش توجهم را جلب کرد. شناختمش. همان خانوم دکتر دلهره آور خودمان بود. به روی خودم نیاوردم و وارد شدم. با صدایی لرزان خواستم که رژ لبهای قرمزش را بیاورد. جعبه ای را گذاشت جلوی رویم. وقتی نگاه کردم همه ی رژ لبهای داخلش بی رنگ است. با عصبانیت داد زدم: قرمز می خواهم نه اینها را! گفت: چه قرمزی ؟سرخ و خونی؟! و بعد قهقهه زد و مچ دستم را گرفت. دستم را کشیدم و با جیغ از مغازه بیرون آمدم...همانجا بود که از خواب پریدم. ساعت 6 صبح بود و من ترسیده بودم. و می لرزیدم. و بدون فکر از جایم بلند شدم، به سمت کیف لوازم آرایش رفتم تا شاید بتوانم یک رژ لب قرمز از تویش پیدا کنم...
حالا مثل یک آرشیوخوان آلزایمری نشسته ام و به این فکر می کنم دوست ندارم آن روزها دوباره تکرار شوند. روزهای خواب دیدن رژلب های قرمز و ملاقات با خانوم دکترهای دلهره آور و تنهایی های غمگین طولانی و مریضی قرمز رنگ! آنها دوباره آمده اند و دارند از نو تکرار می شوند..