بعضی وقت ها بهتر است خفه شوی. بعضی وقت ها بهتر است چیزی نگویی و در دهانت را بدوزی. درد هم ندارد. مسخره هم نیست. ناراحت کننده هم نیست. هست. نیست. بعضی وقت ها بهتر است از خودت بدت بیاید و از هرچه که میگویی و می خوانی و می بینی و فکر می کنی و می نویسی. بعضی وقت ها بهتر است بزنی زیر کاسه کوزه ی همه چیز و بروی یک لاک پشت سبز شوی که برگ سبز معمولیی توی دهانش گرفته و می خواهد از کنار یک درخت معمولی سفر معمولی ترش را آغاز کند برای رسیدن به قله ی معمولیی که همیشه فکر می کرده جایی منتظرش است. اصلا قله نه. برای رسیدن به یک جاده ی خاکی که از کنار شهر مرده ای می گذرد. باید از کنار تمام شهرهای مرده و دل های مرده و فکرهای مرده عبور کنی حتی شده با سرعتی لاک پشتی. باید تمام چیزهایی که بخار شده اند و رفته اند هوا و دیگر برنمی گردند را پیدا کنی. باید از خودت بدت بیاید و فکر نکنی حس بدی ست. فقط کمی خفه شوی و قبول کنی خفگی مدتی صورتت را کبود می کند و تو را تبدیل به موجودی خواهد کرد که یا بهتر می شود یا بدتر. هرچه که باشد مهم نیست. کمی خفگی و روی گرداندن از همه چیز لازم است.