تمام مدت پسربچه کنارم ایستاده بود و گریه می کرد. لاغر و آفتاب سوخته بود. موهایش را از ته زده بودند. به دلداری هیچ کس گوش نمی داد، فقط گریه می کرد. بهانه ی پدرش را می گرفت که دستبند به دست برده بودندش طبقه ی سوم دادگاه. نمیدانم اتاق بازداشتگاه برده بودند یا اتاق قاضی، هرچه بود پدرش سه طبقه از او فاصله داشت و مثل ابر بهار اشک می ریخت. یکی از سربازها، سیب قرمزی دستش داد، حتی جلویش زانو زد و اشک هایش را پاک کرد. سرباز ته لهجه داشت و معلوم بود از یک شهر دور، افتاده مشهد. پسربچه تا چشمش به سیب قرمز افتاد باز زد زیر گریه. رفتم از سوپرمارکت نزدیک دادگاه برایش شکلات خریدم. برگشتم و دادم دستش. با گریه نگاهم کرد و باز هم گریه کرد. گفتم: میدی برات بازش کنم؟ شکلات را داد دستم و گریه کرد. وقتی بازش کردم گفتم: یه گاز بزن ببین چقدر خوشمزه ست!! ساکت شد و نگاهم کرد. شکلات را از دستم گرفت و گاز زد. دیگر گریه نکرد.

چند دقیقه بعد این من بودم که دوست داشتم بزنم زیر گریه و پسربچه برود برایم شکلات بخرد و بگوید: یه گاز بزن ببین چقدر خوشمزه ست...