نتایج اسف بار
وقتی از پشت پنجره به خیابان نگاه می کنم فرقی با پنجره ندارم. یک حجم شیشه ای بی حالت می شوم که فقط نگاه می کند. وقتی توی خیابان راه می روم فرقی با خیابان طویل آسفالت شده ندارم همه چیز درونم رفت و آمد می کند. جدیدا یاد گرفته ام هرجا که بیشتر احساس تنهایی می کنم شبیهش بشوم. تاحالا یک صندلی بوده اید؟ یا یک مداد شکسته روی زمین؟ یا اسکناسی مچاله شده توی جیب تنگ یک پالتو؟
اما آدم باید خودش هم دوست داشته باشد یک چیزهایی را. مثلا من دوست دارم اینجور وقت ها شبیه کلمه بشوم یا صفحه ی خالی یک دفتر. یک نفر دیگر شاید دلش بخواهد موزه ای پر از اشیای قدیمی بشود. به همین خاطر است که من باز هم سر از نوشتن در می آوردم و بقیه سر از جاهای دیگر.
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۱۱/۲۰ ساعت 0:9 توسط معکوس ماهی