وقوع
راستش خودم هیچ وقت فکرش را نمی کردم یک روز عمه ام را عین دایناسوری که شیر آب از بینی اش چکه می کند روی تخت به صورت گلوله شده ببینم جوری که برگشته و بهم می گوید: «می خوام یه رازی رو بهت بگم. هیچ کس منو دوست نداره!»
اما خب امروز این اتفاق برای برادر زاده ی پنج ساله ام افتاد. او عمه اش را که تبدیل به یک دایناسور غمگین شده بود روی تخت دید و خیلی جدی ازش خواست با هم بازی کنند. اما عمه از توی کیفش ژلوفن درآورد و بدون هیچ لحن بزرگانه ای به او گفت: «میتونی برام یه لیوان آب بیاری؟»
او بازی اش را ترک کرد و برای عمه اش یک لیوان آب داغ آورد و دستش را به نشانه ی همراهی چندبار روی دست دایناسوری عمه اش گذاشت و برداشت.
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۱/۱۰ ساعت 1:5 توسط معکوس ماهی