چشم هایم می سوزند. نمی فهمم از بی خوابی است یا خستگی. مغزم مثل یک کاغذ مچاله شده ته گورستانی دارد با باد این طرف و آن طرف می شود. مثل یک کوه سنگین شده ام و اگر دهان باز کنم به جز حرف تند چیزی ازش بیرون نمی آید. اگر بخواهند من را به عنوان نماد خشونت بالای سردر زندان یا یک شکنجه گاه نصب کنند باید بگویم از حالا آمادگی خودم را اعلام می کنم فقط قبلش یک شرط دارم، اینکه هروقت خواستم روی خودم بالا بیاورم نه نگویند.