به یاد آورد که هرگز کسی در حضور او راحت نبوده و از همان کودکی به سبب رمندگی و در خود فرورفتگی و یکدندگی اش از او می گریخته اند. می دانست که احساس همدردی اش از رنج دیگران به دشواری نمایان می شد و فروخورده می ماند و دیگران به آن پی نمی بردند و در همدردی اش هرگز برابری روحی میان او و خود نمی دیدند و او از کودکی رنج می برد که شباهتی با همسالان خود ندارد. اکنون به یاد می آورد و درمی یافت که همیشه همه او را تنها می گذاشته و از او دوری می جسته اند.

 

 

+  بانوی میزبان | داستایوفسکی