کابوس در پیاده رو
انگشت کوچک پایم توی کفش درد گرفته بود و داشتم به حالت لنگ راه می رفتم که گوشی ام زنگ خورد. نمی دانم حواسم کجا بود یک لحظه فکر کردم بابا دارد بهم زنگ می زند. طبق معمول ترسیدم. همیشه از زنگ هایش می ترسیدم چون می دانستم جز دعوا و تهدید چیز دیگری نمی خواهد بگوید. پدرم نفوذ کلام داشت و حرف هایش تا انتهای آدم فرو می رفت. مثلا من هیچ وقت نفوذ کلام نداشته ام. خودم را هم بکشم نمی توانم با حرف زدن تاثیری روی هیچ آدمی بگذارم اما بابا با چند تا کلمه راحت می توانست دخلت را بیاورد حتی از پشت تلفن. به همین خاطر همیشه از جواب دادن به زنگ هایش می ترسیدم. معمولا یا جواب نمی دادم یا با دلهره ی تمام به گوشی زل می زدم و به این فکر می کردم حالا که جواب نمی دهم بعدا باید چه بهانه ای بیاورم؟
امروز که فکر کردم بابا دارد زنگ می زند مثل همیشه دلهره به جانم افتاد و احساس کردم تیر چراغ برق کنار خیابان الان است که خراب شود روی سرم. اما بعد آرام تر شدم و جواب دادم. بعد از تمام شدن تماس به این فکر کردم تاثیر آدم ها روی ما هیچ وقت از بین نمی رود حتی با مرگشان. بااینکه نیستند اما اثرشان مثل تابلویی همیشه آویزان، روی دیوار روح مان به جا می ماند و جایش عوض هم نخواهد شد.
حسی که بعد سراغم آمد دلتنگی برای شنیدن همان دعواها و تهدیدها بود. به همین خاطر خیابان را برگشتم تا بیشتر راه بروم و دلتنگی و غم توی گلویم با نفس کشیدن در باد حل شود.