تعادل کج
اولش یک ذره بود اما کم کم زیاد شد. داشتم به سمت راست کج می شدم و نخ هایی که از دست هایم به زمین وصل شده بودند، چندتایشان در رفتند. نخ های نازکی بودند و صدای دررفتنشان مثل صدای زنبورهایی بود که روی کشی نشسته اند و بعد یکهو کش در می رود و آنها ناگهان دور می شوند.
نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم. نخ های سمت چپ یکی یکی در می رفتند و از سمت راست تمایل بیشتری به افتادن پیدا می کردم. نشستم تا مثلا آب ها از آسیاب بیفتد اما نیفتاد چون با نشستن همه چیز فرق می کرد. انگار بین پره های یک آسیاب بزرگ گیر افتاده بودم و باد با تمام قدرت فوت می کرد، مدام می چرخیدم و سرم می چرخید و رنگ ها تند تند عوض می شدند. بعد از چند دقیقه یک شهربازی بزرگ توی سرگیجه ام داشتم که بچه ها با خوشحالی در آن می دویدند و تار و محو می خندیدند. دلقک ها با کلاه های رنگی و شیپورهای بلند و پاهای منگوله دارشان توی سرگیجه ام بالا و پایین می پریدند و آواز می خواندند. یک بادکنک فروش هم به تمام بچه ها بادکنک مجانی می داد و آرام آرام گریه می کرد. فکر می کنم این تنها سرگیجه ی دنیا بود که هیچ وقت دلم نمی خواست دست از سرم بردارد.
تا می آمدم کمی جا به جا شوم باز با شدت بیشتری به سمت راست کج می شدم. با خودم فکر کردم بعضی آدم ها هم در دنیا هستند که یکدفعه وسط زندگی کج می شوند و بعد از آن مجبورند کجکی راه بروند و کجکی به آدم ها نگاه کنند و کجکی لبخند بزنند، شاید من هم یکی از آنها باشم. در همین گیر و دار بود که فهمیدم کلا افتاده ام روی زمین. خیلی سعی کردم صاف بنشینم اما نشد. رنگ های شهربازی تندتر شده بودند و هیچ چیزی سر جای خودش نبود. باد همه را معلق توی هوا نگه داشته بود و دستم به هیچ کدامشان نمی رسید. خیلی سعی کردم بلند شوم و بفهمم دستم کجاست اما آن را هم پیدا نمی کردم، پس یک بار دیگر هم زمین خوردم. بعد از مدتی که متوجه نشدم چقدر طول کشید، بلند شدم و ایستادم مثل شهری غمزده که آرام آرام از زیر دریا بالا می آید، بعد از آن که طوفانی از آن رد شده و همه چیزش را به هم ریخته است.
+ تصویرگری از: Isabelle Arsenault