بعد از تمام غصه ها به کاظم نصرتی اهل کرمانشاه پناه بردم. کار همیشگی ام است. صبح های زود یا نصفه شب یا بعد از ناهار سراغ کاظم نصرتی می روم و تمام دردهایم را باهاش قسمت می کنم. وقت هایی که کاظم نصرتی نباشد، سراغ پارمیدا می روم. حاج عبدالله هم برای یک وقت هایی خوب است و یک وقت هایی نه!!! همیشه در اوج ناراحتی همین کار را می کنم، مثل آهنربا من را به خودشان جذب می کنند و هیچ چیزی جلودارم نیست.

اما این روزها کاظم نصرتی را یک جور متفاوتی دوست دارم. بعضی وقت ها توی مشتم پنهانش می کنم و ساعت ها باهاش حرف می زنم. یک شخصیت از او توی ذهنم می سازم که در کرمانشاه زندگی می کند و من صاف می روم عاشقش می شوم و دیگر مهم نیست ناراحت باشم یا نه، چون برای همیشه پیش کاظم نصرتی زندگی می کنم. اویی که در تمام حال های بدم با من شریک است و تمام غصه هایم را التیام می بخشد. مثلا با خودم می گویم اگر کاظم نصرتی بود هیچ وقت اذیتم نمی کرد، اگر توی بچگی همسایه بودیم، از آن هایی بود که من میزدم دماغش را میشکستم ولی او هیچ وقت من را لو نمی داد و تلافی نمی کرد. بعد که بزرگ تر میشدیم دوچرخه اش را به من قرض می داد و می آمد بالای کوه با هم داد می زدیم و من هرچقدر دلم می خواست گریه می کردم و به عالم و آدم فحش می دادم و او فقط میزد روی شانه ام. بعد که بزرگ تر میشدیم توی کارهای سخت تشویقم می کرد و از موفقیت هایم خوشحال می شد. بعد که بزرگ تر میشدیم.... اصلا به جهنم که بزرگ تر میشدیم، مهم نیست بعد چه اتفاقی می افتاد! مهم این است الان چقدر نیاز دارم به این فکر کنم که کاظم نصرتی هیچ وقت تنهایم نمی گذاشت. هیچ وقت.

 

پی نوشت: کاظم نصرتی اسم یک نان خرمایی(گردویی) کوچک و شیرین است.