بی - تفآوتی به توان ناتوانی :
شاید یک بار دیگر باید شروع به خواندن بیگانه ی کامو کنم . شاید هم نه ...
سلین و کافکا خواندنم نمی آید ،و حوصله ی شعر خواندن ندارم .سهراب یا سعدی برایم فرقی ندارد و هیچ حس خاصی نسبت بهشان ندارم . تمام روزنامه ها از دستم سر می خورند و حوصله ی خواندن روایت چگونه پولدار شدن بابک زنجانی را ندارم . برایم فرقی نمی کند که عکس او را روبروی هواپیمای شخصی اش تماشا کنم یا عکس یک بچه گربه روی زمین در حال شاشیدن را . حوصله ی فکر کردن و نفس کشیدن ندارم. حوصله ی تلفن های گاه و بیگاه آدم های عصبانی و داد کشیدن های مدامشان . حوصله ی نگاه کردن به چشم های کسی را ندارم . حوصله ی حرف زدن و گوش دادن به کسی را ندارم .برایم فرقی نمی کند سریال مزخرف آوای باران را تماشا کنم یا سریال عفت یا کاپیتان فیلیکس را . شالگردن بافته نشده ام ، بافته نمی شود و من حوصله اش را ندارم . شاد نمی شوم و حوصله ی شاد کردن کسی را ندارم . نوه ی خانوم رضایی در استرالیا به دنیا بیاید یا در افغانستان ، برای من فرقی نمی کند ، گور بابای جفتشان . به اشک شوق و ناراحتی و هرچه دیگرش کاری ندارم و بعد از تبریک گفتن ، رویم را آنور می کنم . به حرف های جنسی راننده کاری ندارم و به من ربطی ندارد که منحرف جنسی است یا نه . حوصله ی غرغرهای تمام نشدنی خانوم رضایی را ندارم و صدای زنگدار تیزش ، که مثل پونز در گوشم فرو می رود چون فکر می کند فقط شرایط او نامساعد و اسفناک و غیرعادی است و فقط در حق او اجحاف شده . حتم دارم اگر یک بار دیگر شروع به ناله و شکایت کند شالگردنش را دور گردنش بپیچانم و خفه اش کنم . من آدم گهی هستم چون حوصله ی بوسیدن های ذوقناکش را هم ندارم برای اینکه بابت افزایش حقوقش از من متشکر است . حافظه ام را از دست داده ام و زیاد یادم نمی ماند قرار بود چه کار کنم و چه کار خواهم کرد . کلمه ها و آدم ها و حرف ها از ذهنم پریده اند و دیگر هیچ اکشن و موشنی برای نمایش دادن روی صفحه ی سپید و خالی ذهنم وجود ندارد. سرما پوستم را می سوزاند اما فکر می کنم دستکشی ندارم .ناهارها به جای یک کف دست نان ،دو کف دست نان و یا بیشتر می خورم و برایم فرقی ندارد چه میشود. برایم فرقی نمی کند بالای سرم سقف باشد یا آسمان ، در هرصورت من به هرچیزی که بالای سرم باشد زل می زنم و فکری ندارم. برایم مهم نیست آدم ها چه کار می کنند و چه کار خواهند کرد ، من حوصله ی هیچ کدامشان را ندارم . برایم فرقی نمی کند که حقم را بخورند یا من حق کسی را بخورم هیچ ارزشی برایم ندارد . مهم نیست بقیه پشت سرم چه می گویند بروند به درک. فرقی نمی کند سر کسی داد بزنم و دلش را بشکنم و لهش کنم هیچ عذاب وجدانی ندارم و برایم مهم نیست بقیه داد و هوار راه بیندازند . دیگر صبح ها با ترس و دلهره از خواب بیدار نمی شوم و از دیر بیدار شدن احساس گناه ندارم . اینکه یک عمر مامان با صدای بلند و هول در دل انداز - مثل شکنجه گرها - مرا از خواب بیدار کرده کاری ندارم . در سوراخ های احساسم چوب پنبه فرو کرده ام و دیگر حوصله ی نوشتن و حرف زدن و یادآوری این کلمه ها را ندارم . اصلا شما دارید چی می خوانید ، حرف های من را ؟
من هیچ حرف خاصی ندارم و برایم مهم نیست سالهایم چطور قرار است بگذرد . من از الان یادبود سنگ قبر خودم هستم و دیگر با مرده ها و زنده ها و بقیه ی آدم ها کاری ندارم .
شاید یک بار دیگر باید شروع به خواندن بیگانه ی کامو کنم . شاید هم نه ...