راستش خیلی وقت است کلمه هایم درد دارند و سرفه می کنند . رویشان را می کنند آن طرف و تند تند سرفه می کنند.سرفه می کنند که کسی صدای گریه هایشان را نشنود.سرفه می کنند تا یک نفر بهشان بگوید:خفه شو ، ببر صدایت را... و خفه شوند.و صدایشان را ببرند . آنها هی بلند بلند سرفه می کنند و یواش یواش گریه می کنند تا کسی متوجه شان نشود... خیالم راحت نبود ، کلمه هایم خفه شده بودند...

امروز صفحه ی وبلاگم را باز کردم تا ضامن خفه شدگی کلماتم را بکشم.اصلا وبلاگ نه . امروز فقط خواستم که آنها را از این خفه شدگی نجات دهم . یکی محکم پشتشان بزنم و نفس های حبس شده در سینه شان را آزاد کنم تا سرفه های خشک و تکراری شان قطع شود . هنوز ضامن را نکشیده بودم که دود از سوراخ های بینی ام بیرون زد . یک چیزی در نمیدانم کجایم آتش گرفت .بوی غلیظ دود آمد و چشم هایم را پر کرد.انگار وسط یکی از جنگ های جهانی ایستاده باشم ، لباس سفیدی تنم بود و دو جبهه ، بومب بومب ، از دو طرف دائم در حال تیراندازی به من و چکاندن خمپاره ها و ماشه هایشان در حلق و گلوی و معده ی من بودند .لباسم را از تنم درآوردم و توی دست هایم گرفتم و توی مشت هایم با خشم فشار دادم ، بالای سرم چرخاندم و  فریاد زدم : آهـــــــای.دارید اشتباه تیراندازی میکنید احمق ها . من صلحم . نمیبینید سفید پوشیده ام خاک برسرها؟... همین که تیراندازی قطع شد یکهو یک چیز غول پیکری دیدم که از دور دارد به من نزدیک می شود.یک قطار بود . همانطور که مات و مبهوت ایستاده بودم ، قطار از رویم رد شد. زیر چرخ های سخت و زمختش له شدم و صدای خرد شدن استخوان و دنده هایم را قرچ قرچ، در گوشهایم شنیدم ...اصلا آنجا ایستاده بودم چه کار ؟ می خواستم جلوی حرکت قطار را بگیرم ؟هاه . چه احمقانه!!!  یادم آمد که من می خواستم ضامن خفه شدگی کلماتم را بکشم اما حالا سر از جنگ و داستان قطاری که هیچ گاه نمی ایستند درآورده بودم.

در جنگ مرده بودم و زیر قطار له شده بودم اما هنوز ضامن خفه شدگی کلماتم را نکشیده بودم . از پستوهای ذهنم بوی باروت می آمد. دستم را بردم سمت ضامن و بالاخره کشیدمش . انبارهای باروت تترق تترق در مغزم منفجر شدند . منقلب شدم و مثل سگ های هار نفس نفس زدم . خون از چشم هایم بیرون زد و معده ام غل غل جوشید. کلمه ها  آزاد شده بودند و هرکدام در مسیر مشخص راه خودشان را پیدا کردند . . . همه چیز بیرون ریخت و من بی هیچ درنگی منفجر شدم .

حالا فقط بوی باروت و کلمه میدهم . بوی انفجار . بوی التهاب . بوی گند جنگ های درون مرزی و ایالتی . بوی نبردهای کشتار دسته جمعی علیه هیچ ...

میبینید ؟ جنگ تمام شده اما قطار هنوز نایستاده است .