دیشبش کسی که خوابهای بد دیده بود من بودم و هزار بار از خواب پریده بود. صبحش کسی که با دلهره بالشتش را نوازش کرده بود، من بودم و با دایناسور اتاقش خداحافظی کرده بود .

دیگر خواب ندیده بودم که غول ابر فوووت کن شده ام ، خواب ندیده بودم که غول شهر عجایب شده ام ، خواب دیدم یک غول زشت شده ام که به دیدار دوستش می رود  . خواب چند نفر دزد را دیدم که مثل مرد عنکبوتی لباس پوشیده بودند و خمیده راه می رفتند اما مثل او مرد خوبی نبودند. خیلی وقت است دیگر خواب های خوب به سراغم نمی آیند ، حتی اگر قبل از خواب به کلاه و شالگردن قرمز و دکمه ی چوبی سرخابی ام هم فکر کنم خواب هیچ گل قرمزی را نخواهم دید . و صبح که از خواب بیدار شوم هیچ گل قرمزی روی بالشتم نروییده است . دیشبش خواب خیلی بدی دیده بودم و نمی دانستم روز خیلی بدی هم در انتظارم است . خواب های بد همیشه به واقعیت ربط دارند و سر و کله شان از یک جایی توی زندگی ات پیدا می شود اما خواب های خوب ، هرگز ... خواب بدی دیده بودم و نگران همه شده بودم اما هیچ کس تا به حال خواب بدی ندیده است که نگران من شود. خواب بدی دیده بودم و به بقیه فکر کرده بودم مثلا به دوستم سین ، به دوستم الف اما به خودم اصلا فکر نکرده بودم . جغد شوم خبرهای بد لب پنجره ام نشسته بود اما من ندیده بودمش . خواب بدی دیده بودم و به سین اسمس داده بودم که: حالش خوب است؟ - او حالم را نمیپرسد-  و از اول صبح همه اش ترسیده بودم بدون اینکه چشمم به هیچ جغد شومی بیفتد.

روز آرامی بود ، و خورشید رد پای ملکه ی سفید برف را از زمین پاک میکرد . روز آرامی بود و قرار نبود هیچ کدام از خواب های بد یکهو سر و کله شان پیدا شود اما شد . یکهو میان روز آرام ، سر و کله ی یک مرد چشم آبی پیدا شد که لباس ها و پلیورش هم رنگ چشم هایش بود . این مرد شبیه شخصیت های بد و نقش منفی داستان ها و انیمیشن ها شروع به نشان دادن ذاتش کرد و آنقدر غرید که سقف از جایش کنده شد . مرد چشم آبی اصلا زیبا نبود و من از امروز از تمام مردهای چشم آبی جهان متنفرم . مرد چشم آبی میگفت : روزگار آدم ها را سیاه می کند اما روزگار خودش از همه سیاه تر بود . میگفت : کاری می کند که مرغان هوا به حالمان گریه کنند اما مرغان هوا به این حرف او قاه قاه می خندیدند. مرد چشم آبی خیلی عجیب بود . قرار نبود دل سه دختر تنها را بلرزاند و ککش هم نگزد چون ادعا میکرد فرزند شهید است و فرزندان شهید از اینکارها نمی کنند ، می کنند ؟ . او قرار نبود از اینکارها کند اما چه فایده که از قول و قرارهای زندگی هیچ چیزی سرش نمیشد به جز عربده کشیدن و این کار را هم به نحو احسنت انجام داد : پاره کردن پرده ی آستانه ی شنوایی گوش ما ... او باید میرفت حق اش را از کسی دیگر می گرفت ( از رئیس ها و بالانشین های همیشه بی عرضه و مفت خور!!) ، اما دق و دلی اش را کورکورانه درست شبیه به موش کور ، بر سر سه دختر تنها خالی کرد و هنوزم که هنوز است وکلا و قضات جهان انگشت به دهان مانده اند که او چطور به این طریق حق اش را ستانده است ؟ مرد چشم آبی از عصبانیت تف هایش به بیرون پرتاب میشد و دو دختر خودشان را پشت سر دختر سومی که دیشبش خواب های بدی دیده بود ، پنهان کرده بودند و از ترس مثل بید بر خود میلرزیدند. دختر سوم خونسرد و آرام ایستاده بود و به مرد لبخند های معمولی میزد تا نشان دهد همه چیز طبیعی است و هیچ اتفاق بدی در حال وقوع نیست . در این گیرو دار مرد چشم آبی گوشی همراه دختر سوم را قاپید تا قدرت مردانگی اش را به رخ در و دیوار بکشد اما بعد بی ربط بودن این کار را به بی ربط بودن عصبانیتش فهمید و مثل کش بی هدفی که در رفته باشد ، بازگشت و پشیمان شد و گوشی دختر را پس داد ، اما از عصبانیت به دیوار مشت کوبید و آیفون غیرتصویری را شکست . قلب دختر سوم برای چند لحظه ایستاد و دختر های دیگر در جا غش کردند ... ( نقطه)  همینجا همه چیز مثل یک داستان مضحک به اتمام میرسد . پایان ..... و بعد داستان مضحک دیگری شروع میشود. این داستان از اینجا شروع میشود که پای 110 به میان میاید . مردهای سبزپوشی که هیچ شباهتی به مردان سبزپوش انیمیشن اپیک ندارند اما واقعا لباس هایشان سبز است و آژیر خطرناکی برای دستگیری دزدها و قاتل ها و معتادها دارند و همیشه یک روز دیرتر از معمول به محل ارتکاب جرم میرسند . آنها آمدند و مرد چشم آبی طبق معمول رفته بود . رئیس های بی عرضه هم که طرف حساب مرد چشم آبی بودند یکی یکی سر رسیدند و قصه ی مضحک ما دوباره به پایان رسید . یک پایان هندی یا میتوان گفت یک پایان مثلا آبکی و هندی ..... دخترها در پایان فیلم گوله گوله اشک می ریختند و دختر سوم از عصبانیت و بهت مثل یک تکه سنگی که سالهاست از اعماق زمین بیرون مانده باشد و جزو آثار باستانی به شمار آید ، برجای ایستاده بود و حواس کسی را پرت نمیکرد . قصه باز هم تمام شد . قصه در تمام این لحظات هی تمام میشود و هی شروع میشود و هیچ کس نمیداند چگونه از نو آغاز میشود .

بگذریم ... امشب دختر قرار است راحت بخوابد چون یک نـــــــــه بزرگ توی گوش همه ی آنها داد زد و از کار مخوفش استعفا داد . به او نشان لیاقت یا مدال افتخار برای شجاعتش دربرابر مرد چشم آبی ندادند و او طبق معمول لبخند آرامی زد و رفت . دختر امیدوار است که دیگر خوابهای بدی نبیند و کاسه ی صبرش را دیگر با گنجایش های زیاد و عمیق نسازد . این روزها هرچه گنجایشت بیشتر باشد آدمها بیشتر از تو توقع دارند و شبها خواب های وحشتناک بیشتری برای دیدن داری ، کابوس تمام آدم های پرتوقع را . فردا حتما روز بهتری برای دخترک خواهد بود و خورشید باز هم قرار است به برف های زیرپایش بتابد و نرم نرمک آبشان کند . بدن دخترک از سنگ شدن هنوز درد می کند و میداند که تاب و تحمل این همه خشم های تند و تیز و بدی های سیاه و مردهای چشم آبی منفور را ندارد اما نباید تسلیم شود . زیر پوستش یک پوست سنگی دارد شکل میگیرد که قرار نیست هیچ کس به جز خودش از آن باخبر باشد . دختر قرار است در تمام طول عمرش به درختی تبدیل شود که هیچ پرنده ای را فراری ندهد و با ضربه ی هیچ تبری به پهلو نیفتد .


* عنوان از کتاب اشعار غلامرضا بروسان

پی نوشت: و البته باید به مردهای چشم آبی حق داد زمانی که شکم گنده ها حقشان را می خورند.