می
دانی ؟ یک روز رهایت می کند و می رود ، بدون هیچ اتفاقی . سر بر می گردانی و
می بینی دیگر وجود ندارد . طوری رفته که انگار از اول هم نبوده و وجود
نداشته ...
خیلی حالت بد می شود . می دانی ؟ خیلی بد است که اینطور
حالت بد شود . تو یک عمر است به او عادت کرده ای . به تمام لحظه هایی که
قول داده کنارت بماند و جایی نرود . به تمام لحظه هایی که کنارت بوده و
پهلو به پهلوی هم نفس کشیده اید . به تمام لحظه های که هر
لحظه اش را با هم جایی جا گذاشته اید ... حالا او رفته است . بی حرف ، بی
صدا ، بی رد . یک روز سربرگردانده ای و دیگر او را ندیده ای . نصفی از روز
بغض کرده ای و انتظار کشیده ای . نصفی دیگر را در نبودش گریسته ای . روز
بعد را در تنهایی و خلوت و غمناکی سپری کرده ای . روز بعدترش را به
دیوارهای خیالی چشم دوخته ای و با آنها حرف زده ای . روزهای بعدترش را آرام
شده ای . آرام راه رفته ای . آرام تا سر کوچه رفته ای و آمده ای . نشانی
اش را از هرکس پرسیده ای ، حتی از باد . حتی از شمعدانی ها ، از تیر چراغ
برق خیابان ، از ماهی های آکواریوم مغازه روبرویی . حتی از گدای نابینای سر
کوچه ... نه هیچ کس او را ندیده و تو هر روز آرام تر شده ای و تنها تر ...
و هر روز خودت را در آینه نگاه نکرده ای . و هرروز بیشتر فراموش شده ای . و
هیچ کس دیگر سراغت را نگرفته است ... و یک روز خیلی آفتابی و آرام که
گنجشک های باغچه انتظار دانه پاشیدن های هر روز تو را می کشند ، از خواب
بیدار می شوی و می فهمی که از این پس این فقط تو هستی و خودت !!! و تنهایی ،
با مشت های پر از دانه ، کنار گنجشک های باغچه به تو لبخند می زند .
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۹/۰۲ ساعت 1:28 توسط معکوس ماهی
|