وقتی گذاشته و رفته است. وقتی روزها و ماه ها و ساعت ها و ثانیه ها را بدون او گذرانده ای و هر ثانیه برایت به اندازه ی یک سال کش آمده است. وقتی که رفتنش را نمی توانستی باور کنی و یک روز عصر را کامل نشستی پشت پنجره ای که کارگرها روبرویت مشغول کار بودند, گریه کردی و جیغ های خفه کشیدی. وقتی که همه چیز برایت تمام شد و خالی از تمام اتفاقات شدی و مثل یک مجسمه ی تهی, همه چیز را از اول و بدون او شروع کردی. وقتی که سعی کردی دیگر با یه یاد آوردن اسمش بغض نکنی. وقتی که دیگر سعی کردی توی خیابان برای اتفاقی دیدنش, سر نچرخانی. وقتی که دیگر سعی کردی صدای هرکس و مدل راه رفتن و لاغری هرکس, تو را به یاد او نیندازد. وقتی حتی او را از خواب هایت هم بیرون کردی دیگر چه اتفاق احمقانه و مضحکی می تواند باشد برگشتنش!!! روایت معکوس از همینجا آغاز می شود. از جایی که تو دیگر منتظر برگشتن هیچ کس نیستی و او بر می گردد و از تو معذرت خواهی می کند. بر می گردد و طلب بخشش می کند, گریه می کند و میخواهد او را ببخشی. این جور مواقع تو نه می توانی از ناراحتی زیاد گریه کنی و نه می توانی از عصبانیت زیاد سرش داد بکشی. تو فقط مثل یک پرچم به اهتزاز درآمده بعد از یک جنگ داخلی, در بالاترین نقطه ی روزهایت آرام گرفته ای و به رد گلوله های به جا مانده از جنگ روی بدنت نگاه می کنی. پاره پاره ای, اما مهم نیست. مهم این است که تو دیگر شبیه قبل نیستی و قرار هم نیست دوباره مثل قبل شوی. فکر با او بودن و صلح را در سرت نداری. در جنگ چیزهایی به دست آورده ای که بهایش به اندازه ی از دست دادن سربازهایت بوده است. دیگر برگشتن او چیزی را عوض نخواهد کرد حتی اگر بخواهد همه چیز را مثل روز اولش کند. حالا دیگر این تو هستی که نمی خواهی به قبل و به تمام چیزهایی که با رنج آن ها را از خودت زدوده ای برگردی. پس گوشی ات را می گذاری, حرف هایش را نمی خوانی و چیزی نمی گویی حتی یک خداحافظی کوچک.

 

+ بخوانید از خرمالوی سیاه: بازگشت چیزی شبیه به خارش گلوست