نارنجی

 

نارنجی رنگ غصه است. هروقت که چشم هایم را می بندم گریه کنم، همه جا نارنجی می شود. وقتی اشک از گوشه ی چشمم به زور خودش را به بیرون می رساند یک کوه نارنجی با گدازه های نارنجی تر جلوی چشم هایم سبز می شود که در حال فوران است. چشم هابم را که باز می کنم ابرهای نارنجی و بزرگی در آسمان می بینم . آب دهانم را که با اشک قورت میدهم مزه ی آب پرتغال می دهد.

 

+ برای نارنجی غمدیده

به پلیس روح نیازمندیم!

 

آدم ها دوستت دارند پس تو را آزار می دهند. اصلا بهترین سرگرمی شان همین است. زمانی که حفره های روحی شان بزرگ می شود انگشت شان را می گیرند سمتت تا مثل خودشان توی روحت حفره ایجاد کنند. این کار را خیلی راحت انجام می دهند انگار که دارند انگشت در حفره های روح خودشان می کنند، در همان حفره های بی مصرف و خالی وجودشان. حتی وقتی کارشان تمام شد و حسابی سوراخ سوراخت کردند باز هم دست بردار نیستند. انگشت توی مغزت می کنند. توی قلبت. توی حلقت دقیقا جایی که یک لایه بغض دارد ترمیم می شود. انگشت شان را آنقدر محکم و بی احساس فرو می کنند تا همه چیز درونت پاره شود حتی همان لایه بغض تازه جوش خورده. آنها دوستت دارند و این چیزها را نمی قهمند. دوست داشتن این آدم ها ریاکارانه ترین و نفهم ترین احساسی ست که توی دنیا وجود دارد. گاهی آرزو می کنی سقفی باشد که روی سرت خراب شود، موشکی از آسمان توی مغزت فرود بیاید یا شهاب سنگی مستقیم بخورت توی برجک روزها و شب هایت، اما. اما هراتفاقی هم که بیفتد قابل فهم و کنارآمدنی تر از کاری ست که آدم های آزارنده با روحت می کنند. کاش به جای این همه پلیس ناجا و فتا و گشت ارشاد و بسیج و پلیس راه، پلیسی هم برای روح آزرده ی آدم ها وجود داشت که برخلاف پلیس های دیگر همیشه زود می رسید و تمام آزاررسان های روح را بازداشت می کرد. دستبند به دستشان می زد و جرم شان را زندان و انفرادی می نوشت. مجرمان واقعی همین ها هستند. هیچ قاتل و دزد و تبهکاری از روز اول قاتل و دزد و تبهکار نبوده است. آزارنده های روح با آنها اینکار را کرده اند. آنها که هیچ وقت دیده نمی شوند و هیچ کس آنها را نمی شناسد. می دانید؟ همه اش زیر سر همین آزاررسان هاست.

 

همراه اول

 

دلهره چیزی نیست اما هست. پاییز دوست داشتنی می آید و دلهره ها توی شکمت باد می کنند. دلهره های نقطه ای و کوچک مثل یک گیاه خودرو رشد می کنند و تا نزدیکی گلویت بالا می آید. بیدار می شوی دلهره داری، می خوابی دلهره داری، راه می روی دلهره داری، حرف می زنی دلهره داری. هرکار میکنی بیرون نمی رود، جدا نمی شود، جم نمی خورد. توی شکمت جایی ست عمیق و بزرگ که خانه ی اوست. آدرس و پلاک ندارد. هرروز صبح دوربینش را در می آورد و از پشت چشم هایت به همه چیز نگاه می کند. آدم ها نقطه های قرمز و زرد و سبز و آبی می شوند که ترسناک اند و دلهره به همه جای شکمت مشت می کوبد. زن بارداری هستی که هیچ وقت قرار نیست وضع حمل کنی. دلهره توی شکمت بزرگ و بزرگ تر می شود و تو می شوی، او. همه چیز می شود، او. آنقدر وحشتناک است که دلتنگی را هم می کشد و جای هیچ چیز را توی دلت باقی نمی گذارد. خیابان ها طولانی می شوند، دقیقه ها نفس نمی کشند، صورت آدم ها بدون چشم و دهان می شود و شانه هایت را تا جایی که بتوانی توی خودت جمع می کنی که نترسی. از هیچ فیلم ترسناکی وحشت نمی کنی اما شب ها که می خوابی و صبح ها که بیدار می شوی انگار وسط فیلم ترسناکی نشسته ای که هنوز نقشت معلوم نیست. همه چیز درونت یخ زده است و به جز هوای سرد چیزی از بینی ات بیرون نمی آید. پرنده ها می خوانند، درخت ها قد می کشند، روزها جلو می افتند اما دلهره هیچ جا نمی رود. شاید یک روز چاقو را برداری و تا انتها توی شکمت فرو کنی. باید از دستش هرچه زودتر راحت شوی.

 

مرگ بر مرگ.

 

وقتی کسی می میرد مدام تکانش می دهند. بازمانده ها می ریزند سرش و با جیغ و داد ازش می خواهند بلند شود. لابد می خواهند بنشیند و نگاهشان کند. لابد می خواهند لبخند هم برایشان بزند. اما او مرده است، چطور می توانند انتظار داشته باشند مثل زنده ها رفتار کند؟

توقع زنده ها همیشه زیاد است. اصلا ذات زنده بودن همین است: توقع داشتن! آنها پر از توقع و انتظار از همدیگرند چه برسد از یک مرده. اما قضیه ی مرده فرق دارد. او حالا یک رو بیشتر ندارد. مرده و نقش هم بازی نمی کند. خودش است. خود ِ خودِ مرده اش. آدم ها هیچ وقت نمی توانند یک رویی را تحمل کنند برای همین دردشان می آیند و اشک می ریزند. باورِ یک رو بودن مرده ها برایشان سخت است. البته می دانید که؟ بعد از مدتی هم ولشان می کنند می روند به امان خدا. هرچیزی که یک رو داشته باشد و بعد از مدتی شکل و رفتارش تغییر نکند آدم ها ولش می کنند و می روند به امان خدا درست مثل مرده های توی قبرهای چند طبقه.

به مرده ها سر نزنید. به هرکس که برایتان مرده و برایش مرده اید هم همینطور. دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. این یک مرگ واقعی ست. نیستن و تمام شدن یک رو بیشتر ندارد. هرچه شعار مرگ بر مرگ هم بدهی بی فایده ست. هرچه گلویت را پاره کنی چیزی عایدت نمی شود. واقعی ترین اتفاقی که زنده ها نمی توانند قبولش کنند همین مرگ است. قبول کنید و دیگر  نزدیک آدم هایی که خیلی وقت است برایشان مرده اید نشوید. مطمئن باشید خودشان خیلی وقت پیش از اینکه شما را چال کنند، مرده اند. همان موقع که داشتند اولین شعار مرگ بر مرگ را می ساختند. یک شب خیلی معمولی از این همه شعار خسته شدند، آرام به طرف تختشان رفتند و خوابیدند. با اولین نور صبح چشمهایشان را که گشودند کاملا مرده بودند.

 

 

+ پی نوشت: باید بگویم خیلی از مهربانی هایتان ممنونم. اینکه برایم موزیک فرستادید، اینکه ایمیلم پر از انتخاب های خوب شماست، اینکه توی وبلاگ و ایمیل نوشته اید اینجا را دوست دارید، بی اندازه خوشحالم کردید.

 

توی چشم های آرایشگر زل بزنی و بگویی: موهام رو کوتاه کن لطفا. کوتاهِ کوتاهِ کوتاه...

آینه توی چشم هایت زل بزند و بگوید: قد ناامیدی هایت با این قیچی زدنها، کوتاه تر نمی شود.

اهالی پشت بام!

 

از پشت پنجره صدای جیرجیرک ها می آید. در سومین طبقه از آپارتمانی نشسته ام که بلندتر از بقیه ی ساختمان ها به نظر می رسد اما واقعا اینطور نیست. من از پنجره ی اتاق می توانم دست دراز کنم و با پشت سه انگشت اولم به دیوار پشت بام بکوبم:تق تق تق... و این به این معنی ست که آپارتمان آنقدرها هم بلند نیست. صدای تق تق کوبیدن من می آید اما هیچ کس جواب نمی دهد، مگر چند تا مرغ و خروس که آقای همسایه آن بالا برایشان خانه و زندگی درست کرده و چند تا گلدان که به خواب رفته اند و قیرهای چسبیده به دیوار. به جز این ها هیچ کس دیگر روی پشت بام آپارتمانی که بلند به نظر می رسد، زندگی نمی کند. و من از خودم می پرسم پس صدای این همه جیرجیرک از کجا می آید؟ آنها آنقدر نزدیک هستند که می توانم موزیک توی گوشم را قطع کنم و صدایشان را به راحتی بشنوم، درست مثل موسیقیی بدون کلام. صدای جیرجیرک ها شب را قابل تحمل تر و دوست داشتنی تر می کنند آنقدر که حس می کنی در فاصله ی کمی از خودت همسایه های جدیدی ساکن شده اند که می توانید دوست های خوبی برای هم باشید و شبانه با تق تق کوبیدن به دیوار خانه های هم یک موسیقی جدید بسازید که ضیافتی شبانه برایتان به دنبال داشته باشد. وسط های ضیافتتان هم آنها بخوانند و شما گوش کنید. ضیافتی شبانه به همراه تمامی اهالی پشت بام!

 

+ پی نوشت1: موزیکی که گاهی صبح تا شب توی گوشم می خواند و صدای جیرجیرک ها می تواند برای مدتی قطعش کند: + violet hill از coldplay

+ پی نوشت2: این روزها مثل کشتیی سوراخ شده، شدیدا غرق در موزیک های گذشته هستم. برایم موزیک هایی که دوستشان دارید  و خوبند، می فرستید؟

 

بادهای نوک تیز

 

 

درست چند هفته مانده به میانه ی تابستان، وقتی هوا پر از بادهای سرد و خنک می شود ناخوداگاه به تمام پاییزهای زندگی ات بر می گردی. به تک تک شان. و همه را یک بار از اول مرور می کنی. تابستان گرمی که ناگهان باد سرد با خودش بیاورد مثل این است که از خودش خسته شده باشد. انگار که دلش هوای چیز دیگری کرده باشد. انگار که پاییز را با بادهای سردش صدا کرده باشد که بیاید روی پوست بدون آستینت بدود و داغی دیوانه کننده ی روزهایت را با خودش ببرد. بادهای سرد پاییزی می وزند و بدون اینکه خبر داشته باشند تمام خاطرات لعنتی آن موقع ات را زنده می کنند، همان کوچک ترین ها و خاص ترین ها و دمار از روزگار دربیاور ترین ها. و بعد تو درست مثل آدم های معلقی می شوی که با بادهای پاییزی توی هوا تلوتلو می خورند و منتظرند باد دیگری بیاید تا آنها را به جایی دیگر و خاطره ای دیگر ببرد. این وسط چیزی که رد پایش بر روزهایت باقی می ماند زخم هایی هستند که با بادها برگردانده می شوند و دوباره سرجایشان دهان باز می کنند. آخ که لعنت به تمام زخم های ناخوانده!

 

+ این دو موزیک را با حال و هوای پست بشنوید: + و +

+ تصویرگری از: Leszek Sokol