این روزها در حال ذوب شدنم. شاید مناسب ترین کلمه همین باشد. یک روز می بینی تمام لباس ها و کفش هایت برایت گشاد شده اند و مدام این جمله توی ذهنت می آید: داری ذوب میشی. گشاد شدن لباس ها که هیچ، اما فکر می کنم گشاد شدن کفش ها یک اتفاق عجیب باشد. اتفاقی که با تمام عجیب بودنش هیچ ربطی به بلند و کوتاه برداشتن قدم هایت نداشته باشد یا حتی ربطی به کفش گمشده ی سیندرلا و نامادری بدجنسش. و فکر می کنم به پا توی کفش دیگران کردن هم هیچ ربطی نداشته باشد. هرچه که هست باید یک دلیل منطقی برایش ساخت. دلیلی که قابل باور باشد و از توی قصه ها نیامده باشد. من دلیلش را ذوب شدن می دانم. منطقی تر و عینی تر است. تا به حال سیندرلا را از نزدیک ندیده ام اما ذوب شدن یک شمع یا تبخیر شدن آب ها را چرا. می پرسید خودم را در حال ذوب شدن دیده ام؟ می گویم نه. اما هرچه که باشد واقعی تر از داستان سیندرلا هستم. و چقدر متاسفم که واقعی تر هستم. من تا حالا هیچ فرشته ای روبرویم ظاهر نشده که چوب جادویش را تکان دهد و من را سرتاپا لباس هایی مملو از برق های طلایی کند. تا حالا کفش بلوری نداشتم و به میهمانی شبانه ی هیچ شاهزاده ای دعوت نشده ام. کالسکه ای پر زرق و برق هیچ گاه جلوی در منتظرم نمانده است و هیچ شاهزاده ای عاشقم نشده که بخواهد در به در از روی کفش هایم دنبال من بگردد. کفش های من گشاد می شوند و باید قبول کنم آنها همان هایی هستند که هرروز قبل از این می پوشیدم. نباید بروم توی فکر و خیال که نکند شبانه جایی بوده ام و کفش های اصلی ام را گم کرده ام. نه من هیچ کجا نبوده و نیستم. من یک دختر واقعی ام که سیندرلا نیستم. و کفش های کوفتی سایز 40 من هیچ ربطی به کفش های سایز کوچک سیندرلا ندارد. پس بهتر است دوباره برگردم به اول متن و بگویم من این روزها در حال ذوب شدنم. شاید هم تبخیر... و بعد ته ته خیال بافی هایم به این برسد که پس بقیه ام کجاست؟ همان بقیه ای که من را در لباس ها، کوچک و آب رفته نشان می دهد. ته ته خیال بافی هایم می تواند این باشد حالا که ذوب شده ام و بعد تبخیر، بقیه ام یک ابر بازیگوش دم دراز وسط آسمان شده است. بله! ته خیال بافی هایم می تواند این باشد که ابر شده ام. یا اینکه آنقدر بالا رفته ام که چسبیده ام به یکی از لایه های جوی زمین مثل استراتوسفر یا مزوسفر. حتی سعی می کنم از جو زمین هم خارج نشوم که سر از سیاره های دیگر درنیاورم و بعد ته ته خیال بافی هایم نرسد به این که رفته ام سفر بی بازگشت یکی از سیاره ها مثل مریخ... نه من باید واقعی تر از این ها فکر کنم تا بتوانم دهن این زندگی را سرویس کنم. زندگی هیچ وقت کوتاه بیا نیست و آنقدر دوست دارد بزند له و لورده ات می کند که هیچ شخصیت منفوری توی هیچ داستانی مثل او نمی خواهد. ته ته خیال بافی های من قصه هایی دارد که به درد زندگی نمی خورد. قصه هایی که کسی حوصله ی شنیدن و خواندنشان را ندارد. پس بهتر است دوباره به اول این متن برگردم و بگویم: من این روزها در حال ذوب شدنم. و بعد ساکت شوم و بقیه اش را نگویم... نگویم که فکر می کنم ناپدید شدن هایم تا لایه های جوی زمین بالا رفته و شاید الان مرزبان جو زمین شده است.  و نگویم مرزبان از نظر من کسی ست که به هرچیزی که میان مرزها گم می شود و جا می ماند کمک می کند مثل آدم هایی که بین مرزهای زندگیشان جا می مانند، بین دوست داشتن و دوست نداشتن، بین رفتن و ماندن، بین مردن و زنده ماندن. و هیچ وقت هیچ مرزبانی پیدا نمی شود که به آنها کمک کند.یا اینکه گمشده هایشان را پیدا کند... و نگویم همیشه آرزو داشته ام شغلم پیدا کردن گمشده ها باشد و دوست داشته ام مرزبان باشم... نه بهتر است این ها را نگویم و ادامه ندهم چون همه اش یک مشت چرند است. پس باید برگردم و یک مشت محکم توی صورت زندگی بکوبم و در انتظار درآمدن یک بادمجان بزرگ زیر چشمش بنشینم و با لبخندی معمولی نگاهش کنم.

 

پی نوشت1 : آنقدر این پست را با عجله نوشتم که مجبور شدم مجددا ویرایشش کنم.

پی نوشت2 : از تمام ایمیل های خوب و مهربانتان ممنونم [لبخند]. و برای جواب سوال ها باید بگویم  زمان خرابی بلاگفا در blog.ir می نوشتم که همه شان را به اینجا منتقل کرده ام.