ناگهان همه چیز عوض شد. کلمه ها جای خودشان را به خط های سیاهی دادند که در حال جنب و جوش بودند. نمی توانستم باور کنم که در حال حرکت و تکان خوردن جلوی چشم هایم باشند. راستش را بخواهید من فقط داشتم آنها را می خواندم. سرجایم روی صندلی نشسته بودم و چند دقیقه ی قبلش از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شده بودم. مدت زیادی نگذشت که چشم از آنها برداشتم تا بیرون را نگاه کنم. صدایی حواسم را پرت کرد. به دنبال صدا چندبار بیرون را نگاه کردم اما چیزی ندیدم. دوباره به خواندن کتاب برگشتم اما کلمه ها مثل یک مالیخولیای فانتزی، داشتند مقابل چشم هایم راه می رفتند و از این سر صفحه به آن سر دیگر می پریدند. یا سر می خورند یا خودشان را محکم به هم می کوبیدند. بعضی هایشان هم سعی می کردند مثل یک مسابقه ی دو میدانی در دویدن از هم جلو بزنند. خط پایانی وجود نداشت آنها فقط در هم می لولیدند و نفس نفس می زدند. بعضی هایشان از بالای سر هم می پریدند و بعضی هایشان فقط به هم اصابت می کردند. وضعیت خنده داری بود. من که نمی دانستم باید چکار کنم دست هایم را زدم زیر چانه و با لبخند نگاهشان کردم. شبیه به تئاتر کمدی کلمات بودند. من هم که تماشاگر خیلی خیلی خوبی بودم، پا به پای تمام صحنه های شان نشستم و همراهی شان کردم. البته نمایش آنقدر طولانی شد که آخرش نشسته خوابم برد اما آنقدر من را خنداندند و بعضی جاها اشکم را درآوردند که بعد از بیدار شدن باز هم به سراغشان رفتم و به همان صفحه زل زدم. منتظر نشستم برای اجرای دوباره ی نمایش شان. اما متاسفانه کلمات رفته بودند و نمایش تمام شده بود. صفحه خالیِ خالیِ خالی بود.