انگشت ها
همیشه آرزو داشتم به جای ناخن هایم، باغچه های کوچک چند سانتی متری سبز شود. چندوقت پیش به نظرم آمد خیلی هم عجیب نیست. می تواند واقعیت داشته باشد. دست به کار شدم و همان شب ناخن یکی از انگشت هایم را کشیدم و به جایش خاک ریختم. واقعا این کار را کردم. دلم باغچه ی کوچک سرسبزی نوک انگشتم می خواست. نتیجه بدتر از آن چیزی که فکرش را می کردم شد. تا یک هفته از ناخنم فقط خون می آمد. به خون ها توجهی نکردم و هی رویشان خاک ریختم. آنقدر خاک ریختم و بذر کاشتم و آب دادم که ناخنم عفونت کرد و چرک به انگشتم رسید. مجبور شدند انگشتم را قطع کنند که به دستم نرسد. همان موقع تصمیم گرفتند برایم انگشت پروتز بسازند. هرروزی که به کارگاه می رفتم و درباره ی شبیه بودن انگشت جدید با انگشت قبلی ام می پرسیدند می گفتم نه! انگشت قدیمی ام را نمی خواستم. حالا که قرار بود انگشت نداشته باشم چرا چیزی که دلم می خواست نباشد؟ بهشان گفتم برایم انگشت درختی بسازید. تعجب کردند. خیلی جدی ادامه دادم: انگشتی برایم درست کنید که شبیه درخت باشد!! خیلی با خودشان کلنجار رفتند که حرفم را بفهمند اما نفهمیدند. به هرحال مشکل خودشان بود.
بعد از مدتی انگشت جدیدم را ساختند. زیبا بود. بی نهایت تماشایی. درخت کوچکی بود که به جای انگشتم جا می خورد. سفارش کرده بودم حتما چوبی باشد. همینطور هم بود. انگشتم را جا زدم و نفس عمیقی کشیدم. از آن روز مدت هاست که می گذرد. انگشت درختی ام ریشه دوانده و دارد بزرگ می شود. حالا به آرزویم رسیده ام و دارم برای انگشت های بعدی ام فکر می کنم.