لبخندش صورتم را بُرید.
جوری توی صورتم نگاه کرد و عینک دودی را روی بینی اش جا به جا کرد و لبخند زد و برگه ام را زیر دستش امضا کرد و گفت بهتر است بروم با یکی دیگر، که انگار مهم ترین کار زندگی اش را انجام داده است. او فکر کرد حالم را بدجور گرفته و حسابی تلافی کرده است و از این موضوع واقعا خوشحال بود.
او در سن 50 سالگی من را از تمام آدم های 50 ساله ناامید کرد و این موضوع باعث تاسف است. با امضای او تمام کارهای من به هم ریخت و دوباره از صفر شروع کردم و کلی ضربه خوردم اما برایم اهمیتی نداشت. هر اتفاقی که بیفتد من هیچ وقت از اعتراض کردن و گفتن حرفی که حقم است دست برنمی دارم، فقط سعی می کنم اگر تا 50 سالگی نمردم آن زمان آدم بهتری شده باشم و هیچ وقت باعث تاسف کسی نشوم.
+ پی نوشت: کلمات قبلی حذف شدند
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۰۵/۰۶ ساعت 13:30 توسط معکوس ماهی