اژدهای بنفش خالدار
دوست دارم فکر کنم اژدهای بنفش خالدار را هیچ وقت ندیده ام، اما نمی شود. او تنها کسی ست که همیشه به دیدنم می آید و بعضی وقت ها خال هایش را به من قرض می دهد تا حس اژدها بودن پیدا کنم. دیشب برایم تعریف کرد که دارد دستگاهی می سازد که او را به اژدهای ترسناک تری تبدیل کند. گفت بعد از ترسناک شدن دلش می خواهد بلعیده شود، آن هم نه توسط یک موجود ترسناک!!! آسمان دهان باز کند و ببلعدش. و به زبان خودش چندبار تکرار کرد: «هورت! هورت! هورررت!». او به چهار حرف ه و ر ت علاقه ی زیادی دارد و معمولا جمله هایش پر از کلمات این شکلی هستند. ازش پرسیدم: چرا از همه جا، آسمان؟ دستش را زد زیر چانه اش و رفت توی خیال. بعد از کمی مکث گفت: مادربزرگم!!! اون همیشه می گفت شهری سمت دیگه ی آسمون هست به نام «هرتی هورتی»، که یک روز تمام اژدهاهای غمگین خالدار رو هورت می کشه... با تعجب نگاهش کردم: مگه تو غمگینی؟؟؟ سرفه ی بی دودی کرد: هنوز آواز نخوندم که بفهمم اما... فکر کنم آره!!!...
اژدهای بنفش خالدار تا آخر شب چندبار دیگر هم از شهر «هرتی هورتی» گفت و آنقدر از آنجا تعریف کرد که تصمیم گرفتم من هم یک سر باهاش بروم.
+ شبی که این پست را نوشتم و به صورت موقت ثبتش کردم نمیدانستم فردایش قرار است اتفاقی به دیدن این تئاتر بروم و شگفت زده شوم: نگهبان و اژدها