«خواننده خودش باید درک کند که واقعا جور دیگری نمی شد، او نمی توانست اسم دیگری داشته باشد.»

نیکولای گوگول/شنل

 

 

 

پیش از این نتوانسته بودم با داستان های جومپا لاهیری دوست شوم. حتی وقتی که مهشاد روی نیمکت دانشگاه، رمان «همنام» جومپا لاهیری را توی دستم گذاشت، بازهم مطمئن نبودم که میتوانم بخوانمش. آخرین رمانی که چندوقت پیش یک نفس خوانده بودم «سوکورو تازاکی بیرنگ و سال های زیارتش» بود. قبل از آن هم «رویای بابل» بود و چند رمان دیگر. یک نفس خواندن یعنی عصر تا نیمه شب. کتاب هایی که عمیقا دوستشان دارم من را تبدیل به کرم خاکی خوشحالی می کنند که حین خواندنشان توی همه چیز می لولم. از روی زمین گرفته تا روی پارچه ها و چادرها و تخت خواب ها و ملافه ها و همه چیز ها. از داستان جدا نمی شوم و دقیقا مثل کرم خاکی به برگه های کتاب می چسبم و با آن همه جا می لولم. برخلاف گذشته این بار توانستم با داستان لاهیری دوست شوم و موقع خواندن «همنام» هم تبدیل به یک کرم خاکی شده بودم که توی تاریکی چراغ قوه ی چشم هایش را روشن می کرد و با اشتیاق از روی سطرهای کتاب خط می برد. روزها وقت نمی کردم و شب ها قبل از اینکه جنون همیشگی به سراغم بیاید کتاب همنام را باز می کردم و یک نفس می خواندم. بدی و خوبی این کتاب، توامان این بود که هرچه جلو می رفتم تمام نمی شد. انگار یک کتاب جادویی بود که دستی نامرئی هی به برگه هایش اضافه می کرد. مدام با خودم می گفتم چرا تمام نمی شود؟ چرا جلو نمی رود؟ و باز با علاقه خط ها را دنبال می کردم. یک نفس خواندن عادت بدی ست می دانید؟ شما هرگز به این عادت دردآور دچار نشوید. یک نفس خواندن با تمام لذتی که دارد, مرگبار است. حتی اگر فرشته ی مرگ هم بالای سرتان ظاهر شود و با موهای وزوزی و چشم های عصبانی و صدای تو دماغی اش بلند داد بزند: وقت مردنت شده! بکَن از جا! ...حتی با گوشه ی چشم هم نگاهش نمی کنید و خیلی بیخیال می گویید: باشه الان میام! اما هیچ وقت نمی روید و هیچ وقت یک میلیمتر هم از جایتان تکان نمی خورید. و فرشته ی مرگ هم در یک انتقام جانانه، جانتان را می گیرد. پس سعی کنید عادت یک نفس خواندن را همین حالا دور بریزید و بعد به نزدیک ترین کتابخانه رفته و یک کتاب بخرید.

جومپا لاهیری به نویسنده های زن بیشتر از قبل علاقه مندم کرد هرچند که پیش از او آنا گاوالدا و تونی موریسون و لورا اسکوئیول این کار را کرده بودند اما حالا او در جایگاه محبوب تری قرار گرفته است. هند را که پیش از این نیز به فرهنگ و مردمانش علاقه مند بودم  بهتر و دقیق تر نشانم داد. تمام آدم های رمان او طوری بودند که انگار یک بار آنها را از نزدیک دیده ام و کاملا می شناسمشان. حسی که حین خواندن اوایل کتاب داشتم امنیت و آرامش بود طوری که نگرانی هایم را خفه کرد و احساسات خوب را از نگاه جدیدی مو به مو نشانم داد. اواخر کتاب هم با اینکه حسابی دخلم درآمده بود اما لبخندی خاطر جمع روی لب هایم نشست و احساس کردم یک نفر محکم بازویم را گرفته و می گوید: بپر. بال هات رو باز کن و بپر.

 

+ صمیمیت