دانشجوی دانشکده افسری

 

| ماهی در آب | خاطرات ماریو بارگاس یوسا، ترجمه ی خجسته کیهان | نشر ثالث |

 

کتاب ها به پایان می رسیدند اما شور و هیجان دنیاهای زنده شان که پر از شخصیت های شگفت آور بود در ذهنم چرخ می زدند و در عالم خیال بارها خود را به آنها می رساندم و ساعت ها همان جا باقی می ماندم، اگرچه ظاهرا به آرامی به درس ریاضی یا گفته های استاد درباره تمیزکردن تفنگ موزر یا فنون حمله با سرنیزه گوش می دادم. از دوران کودکی این توانایی را داشتم که همه چیز را پیرامون خود به جای بگذارم و در دنیایی خیالی به سر برم و با نیروی تخیل، داستان های غیرواقعی را که شگفت زده ام می کردند، بازسازی کنم.

چرا نویسنده شد؟

 

| ماهی در آب | خاطرات ماریو بارگاس یوسا، ترجمه ی خجسته کیهان | نشر ثالث |

 

اگر پدرم ادبیات را حقیر نمی شمرد، آنچه را که زمانی مثل یک بازی بود و رفته رفته به نیازی مبرم و وسواس آمیز و حرفه مورد علاقه ام تبدیل شد، چنین سرسختانه دنبال نمی کردم. اگر آن روزها آنقدر در حضور او رنج نبرده بودم و احساس نکرده بودم که بهترین راه مقابله با پدرم همین است، امروز نویسنده نبودم.

پدربزرگ

 

| ماهی در آب | خاطرات ماریو بارگاس یوسا، ترجمه ی خجسته کیهان | نشر ثالث |

 

غالبا وقتی از نوع بشر ناامید می شوم و به این نتیجه می رسم که به جز زباله چیزی نیست، خاطره ی او آرامم می کند. زیرا حتی در آخرین مراحل زندگی که پیرمرد فقیری بود آرامش اخلاقی و خویشتن داری را از دست نداد و در سراسر دوران طولانی زندگی اش بی وقفه به بعضی ارزش ها و قواعد رفتاری وفادار ماند.

 

 

| ماهی در آب | خاطرات ماریو بارگاس یوسا، ترجمه ی خجسته کیهان | نشر ثالث |

 

خواندن تنها گریزگاه من از انزوایی بود که ناگهان در آن گم شده بودم.

ترس

 

| ماهی در آب | خاطرات ماریو بارگاس یوسا، ترجمه ی خجسته کیهان | نشر ثالث |

 

بدتر از بیرون نرفتن و ساعت های متوالی در اتاق تنها ماندن تجربه ی احساس تازه ای بود، که در آن ماه ها بر وجودم غالب شد و از آن پس همراهم ماند: ترس. ترس از اینکه آن مرد، با آن رنگ پریده، حلقه های تیره ی زیر چشمان و رگ کوچک برآمده ی پیشانی که از وقوع طوفان حکایت می کرد، از دفتر کارش به خانه برگردد و شروع به ناسزاگویی به مادرم کند. 

مرا به وحشت می انداخت. زانوهایم می لرزیدند. می خواستم به هیچ تبدیل گردم و ناپدید شوم. و وقتی بر اثر خشم و هیجان گاه خود را به مادرم می رساند تا کتکش بزند واقعا می خواستم بمیرم. چون مرگ بهتر از وحشتنی بود که به من دست می داد.

 

| خورشید همچنان می دمد | ارنست همینگوی، ترجمه ی احسان لامع | نشر نگاه |

 

 

خیلی راحت است که آدم موقع روز به همه چیز بی اعتنا باشد، اما شب همه چیز فرق می کند.

 

آگهی تسلیت

 

| رقص های جنگ | شرمن الکسی | انتشارات مروارید | برنده ی جایزه پن فاکنر |

 

 

لوئیس (زن) در آگهی تسلیت یک بانکدار معروف شهر به جای کلمه ی "یاد"، کلمه "فریاد" نوشته بود. افراد گروه تصحیح هم متوجه این اشتباه نشدند و بنابراین جمله به این صورت به چاپ رسید: «اعضای خانواده و دوستان همواره فریاد آقای ایکس را گرامی می دارند.» بعد از انتشار روزنامه بیوه آقای ایکس به لوئیس زنگ زد تا بداند قضیه انتخاب آن واژه چه بوده است. لوئیس به او گفت: «از شما عذر میخواهم» شرمنده شده بود. تنها اشتباه تایپی در کل دوران عمرش به شمار می آمد: «خطا از من بوده است. از شما پوزش می خواهم. در شماره فردا آن را اصلاح خواهم کرد»

زن بیوه گفت: «اوه نه لطفا اینکار را نکنید. شوهرم اگر شنیده بود از آن خیلی خوشش می آمد. آخر می دانید او شاعر بود. البته هیچ وقت اثری منتشر نکرد ولی عاشق شعر بود و آن کلمه فریاد شاید تصادفی بوده باشد اما به نظر من شاعرانه ست. منظورم آن است اگر شوهرم می دانست خانواده و دوستانش فریاد او را گرامی می دارند خیلی خشنود می شد.»

بدین ترتیب لوئیس متعجب و خشنود در باقی روز به کلماتی می اندیشید که تعامل ما با مردگان را دقیق تر بازگو می کرد.

 

+ تصویرگری از Paula McGloin