دارم فکر میکنم او خیلی خوب است. از هر زاویه ای که نگاهش کنی خوب است. آنقدر لاغر است که هرکس ببیند، مسخره اش می کند. استخوان های کتفش از زیر پیراهن مردانه بیرون زده و همیشه یک شانه اش بالاتر از دیگری ست; کمی مایل به راست. چشم هایی بزرگ و برآمده دارد که بارها شنیده ام پشت سرش می گویند: عین وزغ میمونه! و هربار آنها را ماهی های بدجنسی تصور می کنم که در برکه ای راکد دهان هایشان بی صدا تکان می خورد و مدام درباره ی وزغی حرف می زنند که بیرون از برکه زندگی می کند. موهای کنار شقیقه اش سفید شده. معمولا توی فکر است اما هیچ وقت به نقطه ی خاصی خیره نمی شود. تا به حال ندیده ام بخواهد ادای چیزی را درآورد. زور بزند خوب باشد، مهربان باشد، متواضع باشد، محبوب باشد. او حتی زور نمی زند معمولی باشد آنقدر که معمولی ست. او آنقدر شبیه خودش است که تا به حال هیچ کس را مثل او ندیده ام. حتی کم حرفی اش هم مختص خودش است و صدایی که اندک لهجه ای هم دارد. آن اوایل که او را دیدم درست نمیشناختمش. جدی و کم حرف بود. حتی یادم می آید روز اول ازش متنفر شدم چون دهانش بوی بدی می داد. با عصبانیت به خودم گفتم: حتی مسواک نمیزنه مرتیکه! اما روزهای بعد دیگر اینطور نبود، از نزدیک هم می شد فهمید که بوی لیمو و نعنا می دهد. کم کم فهمیدم همیشه موقع حرف زدن لبخند می زند، اینکار بهش می آید. چه بخواهد دعوا کند یا سرزنش و یا تعریف، فرقی ندارد. با ژستی که شبیه خودش است و هیچ وقت نگاهت نمی کند لبخند کوچکی گوشه ی لبش جمع می شود که یعنی کارت را درست انجام بده و همین لبخند معجزه می کند: کارت را درست انجام می دهی!!! لبخندش طوری نیست که یعنی دارد از بالا با تو حرف میزند، تحقیرت می کند، مسخره ات می کند، باهات لاس می زند. نه هیچ کدام! و همین باعث شده فکر کنم چطور می تواند آنقدر معمولی لبخند بزند که هیچ معنیی نداشته باشد؟

دارم فکر میکنم او خیلی خوب است. نه! بیش از اندازه خوب است. گاهی دلم برایش می سوزد و کمی بدجنس تصورش می کنم، کمی ابله، کمی مغرور. تصویر دروغی اش توی ذهنم نقش می بندد اما هنوز به ثانیه نکشیده خراب می شود. حرصم می گیرد که حتی تصویر دروغین هم ندارد. توی جمع که می ایستد و بین حرف های خاله زنکه و قاه قاه مردهای دیگر که معلوم نیست به کجا نگاه می کند، دلم عجیب برایش می سوزد. او خیلی معمولی ست آنقدر که نمی توانی تحملش کنی. این روزها هیچ کس نمی تواند یک آدم کاملا معمولی را تحمل کند. باید کمی خرده شیشه داشته باشی، کمی وقیح، کمی دیکتاتور، کمی خودخواه، کمی عوضی! اینقدر معمولی بودن را هیچ کس نمی پسندد. بلاخره باید یک نفر پیدا شود و بهش بگوید: اینقدر خوب نباش لعنتی! اینقدر معمولی، خوب نباش که آدم از خودش بدش بیاید، و از تمام آدم های دنیا!!!