اغلب آدم هایی که نمی توانند حرف هایشان را به همان خوبی که در ذهن دارند به زبان بیاورند، معمولا آنها را می نویسند. خشم ها و نگرانی ها و شادی ها و دلتنگی هایشان را می نویسند. شاید هم بتوانند بگویند، نمیدانم! اما خود من هم از آن دسته آدم هایی هستم که عادت دارم به جای ساعت ها حرف زدن، آنها را بنویسم. زمانی اوضاعم خیلی بدتر از این حرف ها بود. زمانی کلمات گفتاری کمتری داشتم و آنهایی که باب میلم بود، تمامشان نوشتاری بودند. حرف هایم با قلدریِ تمام روی کاغذ بهتر خودشان را پیدا می کردند به جای سردرآوردن از بین لب هایم. آن زمان یک آدم نوشتاری مطلق بودم، اما الان تغییر کرده ام. امروز داشتم با خودم فکر می کردم بدتر این هم وجود دارد. آدم هایی که حرف هایشان را با همان شدت و عمقی که در دل و ذهن دارند نه می توانند بازگو کنند و نه می توانند بنویسند. خودم را که جایشان گذاشتم احساس خفگی پیدا کردم مثل زیر آب دست و پا زدن اما هنوز زنده بودن. با خودم فکر کردم واقعا سخت است که نه بتوانی بگویی و نه بنویسی و نه حتی نشان دهی. با خودم فکر کردم عمر اینجور آدم ها باید خیلی کوتاه باشد.