دایناسوری که در قرن بیست و یکم کشف شد! (2)
من نمیدانستم دایناسور خانه ی ما بعضی وقت ها هیولا هم میشود اما ... انگار می شود. نترسید . او یک هیولای ترسناک نیست . وحشتناک می شود اما ترس به دل و جانتان نمی اندازد . رنگ عوض میکند . موهایش مثل پره های پنکه سقفی دور بر میدارد و بین زمین و هوا شروع به چرخیدن می کند اما تمام اینها ترسناک نیست. تا حالا کتاب های تخیلی خوانده اید؟ از آنها که دراکولا دارد ، خفاش دارد ، آدم فضایی دارد، جادوگر دارد ، گرگینه دراد، هولولولو دارد .... اگر بخواهیم هیولای خانه مان را به یکی از اینها شبیه کنم نزدیک ترینش ، گرگینه است. گرگینه یعنی یک آدم گرگ نما . وقتی ماه در بعضی از شب ها کامل میشود ، گرگینه شبیه به قسمت هیولایی خودش می شود یعنی شبیه به گرگ . دایناسور خانه ی ما هم همینطور است . بعضی وقت ها شبیه به قسمت هیولایی خودش می شود و این موضوع وحشتناک و غم انگیز است . امروز این اتفاق افتاد ...
صبح دایناسور خانه ی ما خسته و خواب آلود به سرکار رفته بود. او شب نخوابیده بود و مدام در جایش غلت زده بود و تا صبح از پشت پنجره به آسمان نگاه کرده بود. صبح با لپ های آویزان و چشم های خسته به سرکار رفته بود . احساس کرده بود یکی از عصب های دایناسوری سرش شروع به کوبیدن به دیواره های مغزش کرده است . سردرد شده بود و یک نیمه ی سرش به اندازه ی تخم دایناسور درد می کرد . صبح به سرکار رفته بود و دعوایش شده بود . رئیسش که یک اختاپوس دندان دار و وحشی است او را برای سهل انگاری های خودش دعوا کرده بود. صداهای عجیب و غریب از خودش درآورده بود. اختاپوس و بچه اش که یک بی عرضه ی به تمام معناست گرد و خاک الکی به راه انداخته بودند و دایناسور با خشم دندان هایش را به آنها نشان داده بود . البته دایناسور ابتدا از این ادا اطوارها و صداهای ناهنجار بغض و اشک و اینها به گلویش آمده بود اما بعد یادش آمده بود که او یک دایناسور است و دایناسورها زورشان به زورگویی میرسد و هیچ کس نمی تواند سر یک دایناسور داد و بیداد کند ، آن هم برای هیچ. دایناسور اول صدایش لرزیده بود و بغض سراغش آمده بود اما بعد سینه سپر کرده و دندان هایش را نشان داده بود .از دماغش آتش بیرون آمده بود و غریده بود . اختاپوس پیر نفهم تر از اینها بود و بین درجه بندی های زپرتی و قلابی اش گم شده بود . آیا تا به حال فکر کرده بود که عقل و شعور هم درجه بندی دارد و درجه ی او در این مورد صفر به تمام معناست ؟ دایناسور نفهمید که دارد با خودش چه کار می کند فقط فهمید که سر دردش به اندازه تخم یک هیولای بزرگ و خشمگین بیشتر شده است... نفهمید چطور به خانه رسید، نفهمید چه شد ، فقط فهمید که سردرد او را تبدیل به یک هیولای زخمی کرده بود . به خودش میپیچید . تمام غذاهایش را بالا می آورد و سردردش مثل تومور بزرگ تر میشد. هیچ کس جرات نداشت به او نزدیک شود، او زخم خورده و دردمند بود . اگر میچرخید و دمش محکم به کسی میخورد تقصیر خودش نبود، تقصیر سردردش بود . صدای ناله ها و غرش هایش تمام نمیشد و بقیه پشت دیوارها پنهان شده بودند . یادش آمد کوچکتر که بود، زود گریه اش میگرفت ، زود نوازش میشد ، زود کسی بود که زیر دست هایش را بگیرد و این جور مواقع شانه هایش را بمالد ، زود کسی بود که مرحمش باشد، که دلداری اش باشد، که او خودش را در آغوش او رها کند و صدای ناله های دردمندش را در آغوش او سر دهد . اما امروز تنها بود . زود بغض نکرد و گریه هایش را خورد . از درد به خودش پیچید اما هیچ کس نوازشش نکرد . حتی توی دستشویی که بالا می آورد اجازه نمیداد کسی وارد شود و او را با این حال ببیند . در را محکم با دمش بست و به حال و روز خودش گریه کرد و اوق زد. نمی توانست . تحمل نوازش نداشت . دیگر طفلکی و کوچک نبود . همین آدم ها خواسته بودند که دیگر نازنازی و طفلکی نباشد . همین آدم ها او را به دایناسور هیولایی تبدیل کرده بودند، یک دایناسور هیولایی که دیگر نوازش هیچ کس را نمی خواست . امرزو فهمید بزرگ شده است . امروز فهمید هرکس بزرگ میشود تک و تنها می شود و او یک دایناسور تک و تنها بود.
الان که دارم اینها را برایتان می نویسم دایناسور حالش بهتر شده است اما هنوز سرش درد می کند به اندازه ی یک تخم مرغ. نمی تواند درست و حسابی راه برود ، دمش بین پاهایش ، و پاهایش بین هم گیر میکنند و او تالاپی زمین میخورد. چشم های دایناسور شبیه به طفلکی ها شده است اما خودش دیگر طفلکی نیست . نشسته است کنار دست من و گاهی آه میکشد . به من می گوید: چی داری مینویسی وروجک ؟
پی نوشت : دعوا خوبه . از دعوا نترسید . به شرطی که معلوم بشه تهش چی میشه ، حق با کی هست . به شرطی که تهش آشتی باشه .... (از دیالوگ های خسرو شکیبایی در سریال خانه ی سبز)