و بعد نامه شوم من (3)
توت سفید من ، یک هفته پیش عمل سختی را پشت سر گذاشت .لوزه هایش را عمل کردند تا راحت تر نفس بکشد . توت ، که از هر طرف نگاهش کنی همیشه شبیه به توت است ، و سفید و شیرین هم هست ، اصلا نمیدانست عمل یعنی چی و بیهوشی یعنی چی و لوزه برداشتن یعنی چه کار ؟ قرار بود صبح روز بعد مثل همیشه از خواب بیدار شود و لباس های مهدش را بپوشد اما به مهد نرود . به جای آن با مامان و بابایش -که قرار نبود استثنائا آنروز را به سرکار بروند- شبیه یک خانواده ی خوشبخت سوار ماشین شوند و به جای خیلی خوبی بروند . جایی که از توت عکس های آتلیه ای با عروسک های دوست داشتنی اش بگیرند . و خانوم عکاس پشت دوربین بایستد و هی به توت بگوید : لبخند بزن پسر گلم . اینجارو نیگا کن و بگو سیـــــــب ... اما به جای آتلیه ، توت را به بیمارستان بردند و لباس های آنجا را تنش کردند و او را به اتاق پر از عروسکی بردند که ازش عکس بگیرند و او دائم میپرسید که : پس عمه کو ؟ عمه نمیاد عکس بگیریم ؟ ... منظورش از عمه من گردن شکسته بوده که با دلی نگران و فکری مغشوش سرکار بودم و هی وااای ... بعد از اتاق عروسک و عکس های الکی به اتاق عمل رفته است و بعد هم بیهوشی و عمل و صدای دعاها و تاپ تاپ های دل ما ...
الان توت جان حالش خوب است . دیگر وقتی بهش می گویم : متین این گل رو بو کن ، به جای بو کردن، فوووت نمی کند و می تواند راحت نفس بکشد و بو کند . دیشب خانه مان بودند و عروسک بافتنی ایی که برایش بافته بودم بهش دادم. عروسک را دوست داشت و ذوق کرد و من هم توت را دوست دارم . ازش عکس گرفتم تا بدانم که این توت فسقلی را همیشه باید نگاه کرد و بهش لبخند زد و دوستش داشت ، مخصوصا وقتی که عمه صدایت می کند و ازت می خواهد که پیشش بمانی تا باهم بازی کنید و به خانه ی خودتان نروی .
* تصویر نمونه ی عروسکی است که از رویش بافته ام و تصویر عروسک ها را هم دورای مهربان معرفی کرده ...
به این همه پرنده ی سرگردان ...
فتو بای : خودم
عصر جمعه بود . یک عصر تنها و خلوت ... نشسته بودم و می خواستم یک داستان بنویسم . چیزهای عجیب و غریبی توی ذهنم مسابقه ی دو گذاشته بودند و انقدر سریع می دویدند که به گرد پایشان نمی رسیدم ... هرچه دویدم خسته شدم . ایستادم و بهشان گفتم اصلا همینطور بدوید من دیگر دنبالتان نخواهم آمد . بعد هم بهشان زبان درازی کردم و برگشتم ... یکهو چشمم به مداد رنگی ها افتاد . جعبه ی مدادها را برداشتم و شبیه به دیوانه ها به جان کاغذ افتادم . این بار باید در مسابقه ی دو نقاشی برنده میشم و تند تند می کشیدم . خیلی خنده دار است که من نقاشی بکشم ، یعنی اصلا شاید خودم هم باور نکنم که به مدت ۳۰ دقیقه این دو تا دوستانم را به جمع کاغذهای کاهی-سپید اضافه کرده باشم اما انگار باید باور کنم ، چون به مداد رنگی ها حمله کردم و دوستانم را رنگ آمیزی کردم ... نقاشی ها که تمام شد خواستم داستانشان را هم کنارشان بنویسم . مثلا داستان پسرک که موهایش ماکارونی است و داستان دخترک که در سیرک و شهر (سه نقطه) زندگی می کند ، اما داستان را گذاشتم برای بعد ... فعلا می خواستم به دوستان جدیدم خوشامد بگویم و درباره ی دنیای کوچک عصر جمعه ام باهاشان حرف بزنم و بگویم که : چای میل دارید برایتان بریزم یا نسکافه ؟؟؟