درباره ی فیلم " در دنیای تو ساعت چند است؟ "
قسمت اول:
فکر کن نشسته ای کنار دریا روی شن های ساحل. میخواهی به آب بزنی اما می ترسی. جلو نمی روی. ترس ات را بروز نمی دهی. همانجا نزدیک به آب می نشینی و به دریا خیره می مانی. می ترسی برای همیشه تویش غرق شوی و نتوانی به زندگی برگردی. بزرگی اش ترسناک است. در عین حال که می دانی بزرگ بودن چقدر خوب است، ترس از غرق شدن در همین بزرگی را داری. نزدیکش می نشینی و به زیبایی بزرگش خیره می شوی. کم کم موج پشت موج می آید تا زیر پاهایت، شن ها خودشان را عقب می کشند و تو جلو می روی. موج آرام آرام تو را به جلو می برد و کم کم بدون اینکه خودت بفهمی تا وسط دریا می روی. دورت را آب می گیرد و موج های کوچک و بزرگ تا نزدیکی دست هات بالا می آیند. هنوز به دریا خیره مانده ای با این تفاوت که دیگر جزئی از آن شده ای... درست مثل عشق می ماند. چشم هایت را باز می کنی و می بینی وسط عشق نشسته ای، احساسات بدون اینکه بفهمی تو را به جلو برده اند. حالا که سر از عشق درآورده ای تصمیم با خودت است. دوست داری در آن غرق شوی یا نه؟ بعضی ها در همان ابتدا و عمق کم از عشق می مانند و دیگر جلوتر نمی روند. اما بعضی های دیگر در آن غرق می شوند. می دانی! نباید آن جوری در عشق غرق شد که مرد. باید جوری غرق شد که زنده ماند. اکثر آدم ها جوری توی آن دست و پا می زنند که خودشان و عشق را با هم به کشتن می دهند اما واقعا چند نفر می توانند جوری عاشق باشند که همیشه توی آن غرق باشند و همیشه زنده؟؟؟
قسمت دوم:
به فیلمی که میخواستم ببینم فکر کردم: در دنیای تو ساعت چند است؟؟؟ نقدهای مختلفی که درباره اش خوانده بودم و اینکه درباره اش بد گفته بودند توی ذهنم آمد. اما بعد خودم را دیدم. اینکه توی این چند سال دیدن بازی "علی مصفا" آنقدر حالم را خوب کرده که تا به حال چیز دیگری به پایش نرسیده است. "علی مصفا" در فیلم "چیزهایی هست که نمی دانید" و "پله ی آخر" جزو شخصیت های دوست داشتنی ام است. نباید برای دیدن شخصیت جدید و دوست داشتنی اش در این فیلم شک می کردم. می دانستم باید تنها بروم و رفتم. فکر کردم بهتر است به جای اینکه دست کسانی که دوست ندارند فیلم ببینند را بکشم با خودم ببرم، دست خودم را بگیرم و ببرم. فکر کردم اسمش می شود: مزه ی چیزهای خوب را چشیدن با خودم. فکر کردم شاید مضحک باشد توی سالن سینما کنار آدم های دو نفره نشستن و لذت بردن از فیلمی که حال و هوای عاشقانه دارد اما رفتم. فضا همانطور که حدس می زدم دو نفره بود و من توی تاریکی از پله ها بالا رفتم و صندلی ام را پیدا کردم.
فیلم همانی بود که می خواستم. در تمام طول فیلم لبخند می زدم و هیولاهای آشفته ی درونم ساکت شده بودند. هرچه فیلم جلوتر می رفت بیشتر دوست داشتم بلند شوم و بروم توی آن زندگی کنم. "آملی پولین" یکی دیگر از این فیلم هاست که برایم در رتبه ی اول برای زندگی کردن قرار دارد. فضای خاص، احساسات جدید و نو، موسیقی شگفت انگیز و بوی کلمات فرانسوی در املی پولین و در دنیای تو ساعت چند است، دقیقا مثل هم است. فیلم هایی که بو دارند فیلم های خوبی هستند. بوی چیزی را می دهند که همیشه دوست داشته ای و این فیلم سراسر بوی خوب بود. شخصیت عجیب علی مصفا مثل دخترک آملی پولین، دنیایی دیگر برای خودش خلق کرده بود، دنیایی عجیب و زیبا و متفاوت. بهش شیرین عقل می گفتند و فقط خودش درک می کرد چقدر کارهایی که می کند به شنیدن این حرفها "می ارزد". چیز عجیبی که میانه ی فیلم مرا شگفت زده کرد این بود: دیدن یک معکوس ماهی! وسط فیلم یکهو قلبم ایستاد چون بلاخره به آرزویم رسیده بودم و داشتم کسی را می دیدم که دنیا را وارونه تماشا می کرد. عالی تر از این هم می شود؟ نه!!! همه چیز عجیب و خوب بود. با انگشت پشت شیشه زدن و رفتن، یعنی مرا یادت بماند. نه بی تو، نه با تو گفتنی که تفسیر منطقی کلمات را در ذهن به هم می ریزد. ظرف آب دور تا دور حوض چیدن و منتظر ایستادن برای اینکه ابر درست شود و برف ببارد. فرق داشتن با همه ی آدم ها توی چهل سالگی، آکاردئونی که ... آه آکاردئون. آکاردئون. شلوغی بازار ماهی فروش ها و خلوت زدودن رنگ ها از شیشه ی پنجره... آرامش دوباره به من بازگشته بود. هیولاها ساکت شده بودند و همین برایم کافی بود. بین آدم های هم شکل و احساسات هم شکل و زندگی هایی که از روی هم کپی می شوند و بین دغدغه هایی که خوشبختی را در خوردن و خوابیدن و پول درآوردن و عشق های آتشین شهوتناک می بینند، جای این فیلم خالی بود و خوشحالم که ساخته شد. تماشایش کمی از این خلا را پر می کند. زندگی بدون عشق نمی تواند ادامه پیدا کند و عشقی که درونت را آنقدر روشن می کند که حتی مهم نیست کسی آن را درک کند به جز خودت، قطعا یک چیز عجیب در دنیای مدرن امروز ماست. چیزی مثل خالی بندی و مسخره بازی و ادا در آوردن. اما ما تا وقتی که یاد نگیریم اول از همه برای خودمان زندگی می کنیم و بعد برای دیگری و دیگری ها، هیچ وقت حال خوبی نخواهیم نداشت....آخرهای فیلم عطیه اسمس داده بود که: رفتی سینما؟ گفته بودم آره و توی آخرین اسمسم بعد از فیلم برایش نوشته بودم: چقدر خوبم... چقدر روحم سبز و آبیه!!!
پی نوشت1: بیشتر از این ها باید برای این فیلم نوشت، اما دیدنش بهتر از خواندنش است.
پی نوشت2: یکی از خوبی های تنهایی سینما رفتن این است که بعد از فیلم دیگر مجبور نیستی برای کسی توضیح بدهی چه حسی داری و چه برداشتی از فیلم. می گذاری آرام درونت ته نشین شود و بتوانی بهش فکر کنی.
پی نوشت3: مثل همیشه موسیقی کریستف رضائی که باشد تو را از زمین و زمان جدا خواهد کرد. این هم موسیقی تیتراژ پایان فیلم که روزبه رخشا خوانده و کریستف رضائی تنظیم کرده است. درباره ی شاعر خوبش هم خودتان سرچ کنید تا شگفت زده شوید: تیتراژ پایانی