بادکنک سفید

 

 

یکی از فیلم های دوست داشتنیی که این چندوقت تماشا کردم بادکنک سفید بود. به اینکه در آن سال ها چقدر جوایز بین المللی و داخلی برده کاری ندارم. حسی که از داستان گویی اش می گیری تماما خالص است. اینکه در آن سالها فیلمی ساخته می شود که شخصیت اصلی آن دختربچه ای ست که خودش گلیمش را از آب می کشد بیرون. خودش دنبال مشکلاتش می رود. تنهایی می کشد، غصه می خورد، فکر می کند، نقشه می کشد، جستجو می کند، می جنگد و انتخاب می کند. این انگیزه و پافشاری در فیلم آدم را به هوس می اندازد بلند شود برود یک روز را همین طوری بگذراند با تمام مشکلاتی که سرراهش هست. که آخرش احساسِ بودن پیدا کند. احساس دوست داشته شدن برای اینکه دنبال چیزی که خواسته رفته است. و احساس دوستی با کسانی که اصلا شبیهش نیستند. کاری که این روزها کمپانی های انیمیشن سازی پیکسار و والت دیزنی دارند انجام می دهند.

 

+  بادکنک سفید| کارگردان: جعفر پناهی| نویسنده: عباس کیارستمی| سال 1373

سونات پاییزی

 

| سونات پاییزی | کارگردان: اینگمار برگمان | محصول سال 1978 | نامزد جایزه اسکار |

 

 

بعضی شب ها وقتی خوابم نمی برد، به این فکر می افتادم شاید تاحالا زندگی نکردم. آیا همه اینطوری هستند؟ یا شاید فقط بعضی ها استعداد بیشتری برای زندگی کردن دارند. شاید بعضی ها اصلا زندگی نمی کنند، فقط وجود دارند. بعد ترس بر من غالب می شد و تصویر وحشتناکی از خودم می دیدم.

 

نیمه شب در پاریس

 

| Midnight in Paris | کارگردان: وودی آلن | محصول سال 2011 |

 

 

گیل: مردن یه جورایی بزرگترین ترس منه.

همینگوی: خب این ترسیه که همه ی مردای قبل از تو و همه ی مردای بعد از تو هم دارن.

گیل: میدونم، میدونم.

همینگوی: من به این عقیده دارم عشقی که واقعی و حقیقی باشه با مرگ به مبارزه برمی خیزه. همه ی ترسوها از عاشق نبودن یا خوب عاشق نبودن -که هردوتاش یکیه- میان. وقتی که مردی شجاع و جسور هست با مرگ روبرو میشه، مثل شکارچی های کرگدن که من میشناسم یا بلمانته که واقعا شجاعه، به خاطر اینه که با هوس و اشتیاق فوق العاده شون زندگی می کنن تا مرگ رو از ذهنشون دور کنن، تا وقتی که مرگ برگرده. همونطور که برای همه برمی گرده. و اون موقع ست که تو باید یک عشق ورزی خوب دیگه انجام بدی.

بهش فکر کن.

 

+ جزییاتی درباره ی همینگوی

!!12‌‌‌‌‌‌years a slave

 

| 12 سال بردگی | کارگردان: استیو مک کوئین | محصول سال 2013 | براساس کتابی به همین نام |

 

 

 

نمی خواهم درباره ی این فیلم چیزی بگویم یا دیالوگی ازش بگذارم. خودتان بروید این فیلم خوب را تماشا کنید. چیزی که می خواهم بگویم این است که "بردگی" واقعا کلمه ی وحشتناکی ست، آنقدر که به نظرم کم از واقعه ی بمباران اتمی هیروشیما نمی آورد. این کلمه من را یاد تخریب می اندازد. یاد از بین بردن و نابود کردن روح آدم ها مثل یک بمباران روحی!!! همه ی ما در زندگی اشتباهات زیادی مرتکب شده ایم اما معتقدم بزرگ ترین و فجیع ترین و مسخره ترین شان می تواند "برده شدن" آدم ها به دست خودشان باشد. سال هاست که دیگر برده داری و برتری نژادها از بین رفته است. سال هاست که تعصبات قومی و قبیله ای و ازدواج های اجباری و فیلم عروس آتش ها کم رنگ شده است. چیزی که این روزها می بینیم چیزی بدتر و پست تر از آن موقع است: "برده شدن" آدم ها به دست خودشان!! جای افسوس ندارد؟ معلوم است که دارد. سر بچرخانید و توی زندگی های خودتان دنبالش بگردید. مطمئن باشید جایی مخفی شده است که اصلا فکرش را هم نمی کنید. بردگی با شما کاری می کند که به مرور زمان نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوید، بی اعتنا می شوید، محتاط و منفعت طلب می شوید، توی لاک برده بودنتان فرو می روید تا کمتر آسیب ببینید، به هر ظلمی تن می دهید، ترجیح می دهید خودتان و چندنفر اطرافیانتان زنده بمانند و از حاشیه ی امن جلوتر نروند و بقیه به درک، به بهانه ی عشق و عادت زیر بار زور می روید و نمی فهمید چقدر برده های خوب و سربه راهی شده اید. همین حالا یک خودکار و یک دفترچه بردارید و بنشینید به اعتراف کردن. بنویسید که فکر می کنید کجاها برده بوده اید و کجاها نه. این ها را بنویسید و هروقت که داشت یادتان می رفت، برگردید و نوشته هایتان را مرور کنید. باید یادتان باشد که شما برده ی هیچ کس یا هیچ چیز نیستید. شما آزادید و هیچ بندی به دست و پاهایتان ندارید و اصل موضوع همیشه همین بوده است.

 

کپی برابر اصل

 

| کپی برابر اصل | کارگردان: عباس کیارستمی | سینمای هنر و تجربه |

 

 

ژولیت بینوش: خواهرم با ساده‌ترین مرد روی زمین که بهترین مرد زندگی‌ش بوده ازدواج کرده. شوهرش لکنت زبون داره. خواهرمو صدا می‌کنه "م‌م‌م‌م‌ماری". خواهرم همیشه میگه زمان تولدش اسمش رو اشتباه نوشتن و تلفظ دقیق اسمش اینه "م‌م‌م‌م‌ماری"!

روحم سبز و آبیه!

 

 درباره ی فیلم " در دنیای تو ساعت چند است؟ "

 

قسمت اول:

فکر کن نشسته ای کنار دریا روی شن های ساحل. میخواهی به آب بزنی اما می ترسی. جلو نمی روی. ترس ات را بروز نمی دهی. همانجا نزدیک به آب می نشینی و به دریا خیره می مانی. می ترسی برای همیشه تویش غرق شوی و نتوانی به زندگی برگردی. بزرگی اش ترسناک است. در عین حال که می دانی بزرگ بودن چقدر خوب است، ترس از غرق شدن در همین بزرگی را داری. نزدیکش می نشینی و به زیبایی بزرگش خیره می شوی. کم کم موج پشت موج می آید تا زیر پاهایت، شن ها خودشان را عقب می کشند و تو جلو می روی. موج آرام آرام تو را به جلو می برد و کم کم بدون اینکه خودت بفهمی تا وسط دریا می روی. دورت را آب می گیرد و موج های کوچک و بزرگ تا نزدیکی دست هات بالا می آیند. هنوز به دریا خیره مانده ای با این تفاوت که دیگر جزئی از آن شده ای... درست مثل عشق می ماند. چشم هایت را باز می کنی و می بینی وسط عشق نشسته ای، احساسات بدون اینکه بفهمی تو را به جلو برده اند. حالا که سر از عشق درآورده ای تصمیم با خودت است. دوست داری در آن غرق شوی یا نه؟ بعضی ها در همان ابتدا و عمق کم از عشق می مانند و دیگر جلوتر نمی روند. اما بعضی های دیگر در آن غرق می شوند. می دانی! نباید آن جوری در عشق غرق شد که مرد. باید جوری غرق شد که زنده ماند. اکثر آدم ها جوری توی آن دست و پا می زنند که خودشان و عشق را با هم به کشتن می دهند اما واقعا چند نفر می توانند جوری عاشق باشند که همیشه توی آن غرق باشند و همیشه زنده؟؟؟

قسمت دوم:

به فیلمی که میخواستم ببینم فکر کردم: در دنیای تو ساعت چند است؟؟؟ نقدهای مختلفی که درباره اش خوانده بودم و اینکه درباره اش بد گفته بودند توی ذهنم آمد. اما بعد خودم را دیدم. اینکه توی این چند سال دیدن بازی "علی مصفا" آنقدر حالم را خوب کرده که تا به حال چیز دیگری به پایش نرسیده است. "علی مصفا" در فیلم "چیزهایی هست که نمی دانید" و "پله ی آخر" جزو شخصیت های دوست داشتنی ام است. نباید برای دیدن شخصیت جدید و دوست داشتنی اش در این فیلم شک می کردم. می دانستم باید تنها بروم و رفتم. فکر کردم بهتر است به جای اینکه دست کسانی که دوست ندارند فیلم ببینند را بکشم با خودم ببرم، دست خودم را بگیرم و ببرم. فکر کردم اسمش می شود: مزه ی چیزهای خوب را چشیدن با خودم. فکر کردم شاید مضحک باشد توی سالن سینما کنار آدم های دو نفره نشستن و لذت بردن از فیلمی که حال و هوای عاشقانه دارد اما رفتم. فضا همانطور که حدس می زدم دو نفره بود و من توی تاریکی از پله ها بالا رفتم و صندلی ام را پیدا کردم.

فیلم همانی بود که می خواستم. در تمام طول فیلم لبخند می زدم و هیولاهای آشفته ی درونم ساکت شده بودند. هرچه فیلم جلوتر می رفت بیشتر دوست داشتم بلند شوم و بروم توی آن زندگی کنم. "آملی پولین" یکی دیگر از این فیلم هاست که برایم در رتبه ی اول برای زندگی کردن قرار دارد. فضای خاص، احساسات جدید و نو، موسیقی شگفت انگیز و بوی کلمات فرانسوی در املی پولین و در دنیای تو ساعت چند است، دقیقا مثل هم است. فیلم هایی که بو دارند فیلم های خوبی هستند. بوی چیزی را می دهند که همیشه دوست داشته ای و این فیلم سراسر بوی خوب بود. شخصیت عجیب علی مصفا مثل دخترک آملی پولین، دنیایی دیگر برای خودش خلق کرده بود، دنیایی عجیب و زیبا و متفاوت. بهش شیرین عقل می گفتند و فقط خودش درک می کرد چقدر کارهایی که می کند به شنیدن این حرفها "می ارزد". چیز عجیبی که میانه ی فیلم مرا شگفت زده کرد این بود: دیدن یک معکوس ماهی! وسط فیلم یکهو قلبم ایستاد چون بلاخره به آرزویم رسیده بودم و داشتم کسی را می دیدم که دنیا را وارونه تماشا می کرد. عالی تر از این هم می شود؟ نه!!! همه چیز عجیب و خوب بود. با انگشت پشت شیشه زدن و رفتن، یعنی مرا یادت بماند. نه بی تو، نه با تو گفتنی که تفسیر منطقی کلمات را در ذهن به هم می ریزد. ظرف آب دور تا دور حوض چیدن و منتظر ایستادن برای اینکه ابر درست شود و برف ببارد. فرق داشتن با همه ی آدم ها توی چهل سالگی، آکاردئونی که ... آه آکاردئون. آکاردئون. شلوغی بازار ماهی فروش ها و خلوت زدودن رنگ ها از شیشه ی پنجره... آرامش دوباره به من بازگشته بود. هیولاها ساکت شده بودند و همین برایم کافی بود. بین آدم های هم شکل و احساسات هم شکل و زندگی هایی که از روی هم کپی می شوند و بین دغدغه هایی که خوشبختی را در خوردن و خوابیدن و پول درآوردن و عشق های آتشین شهوتناک می بینند، جای این فیلم خالی بود و خوشحالم که ساخته شد. تماشایش کمی از این خلا را پر می کند. زندگی بدون عشق نمی تواند ادامه پیدا کند و عشقی که درونت را آنقدر روشن می کند که حتی مهم نیست کسی آن را درک کند به جز خودت، قطعا یک چیز عجیب در دنیای مدرن امروز ماست. چیزی مثل خالی بندی و مسخره بازی و ادا در آوردن. اما ما تا وقتی که یاد نگیریم اول از همه برای خودمان زندگی می کنیم  و بعد برای دیگری و دیگری ها، هیچ وقت حال خوبی نخواهیم نداشت....آخرهای فیلم عطیه اسمس داده بود که: رفتی سینما؟ گفته بودم آره و توی آخرین اسمسم بعد از فیلم برایش نوشته بودم: چقدر خوبم... چقدر روحم سبز و آبیه!!!

 

پی نوشت1: بیشتر از این ها باید برای این فیلم نوشت، اما دیدنش بهتر از خواندنش است.

پی نوشت2: یکی از خوبی های تنهایی سینما رفتن این است که بعد از فیلم دیگر مجبور نیستی برای کسی توضیح بدهی چه حسی داری و چه برداشتی از فیلم. می گذاری آرام درونت ته نشین شود و بتوانی بهش فکر کنی.

پی نوشت3: مثل همیشه موسیقی کریستف رضائی که باشد تو را از زمین و زمان جدا خواهد کرد. این هم موسیقی تیتراژ پایان فیلم که روزبه رخشا خوانده و کریستف رضائی تنظیم کرده است. درباره ی شاعر خوبش هم خودتان سرچ کنید تا شگفت زده شوید: تیتراژ پایانی