اژدهایی با پیراهن آستین پف دار !



اژدهای صورتی و زیبای داستان ما دلش لباس پرنسسی می خواهد اما چطور می تواند با وجود بال های روی پشتش لباسش را بپوشد ؟

بلاخره این کتاب را یافتم و نقاشی هایش مثل پولک در چشم هایم برق می زنند ...

نویسنده : فریبا کلهر

تصویرگر : تهمینه حدادی عزیز




احساس می کنم یک چیزی زیر پوست صورتم می دود . تند و تند و تند ... گرمایش را حس می کنم . مثل اسب های مسابقه ای می دود و پوستم گر می گیرد .

آن چیز ، خستگی و نا امیدی است . و نا مهربانی و بی عدالتی همه ی آدم هایی که مثل من دو پا و دو چشم و دو گوش دارند .



تا به حال با یک ابر دم دراز دست داده اید ؟



بازویم درد می کند . با دستم فشارش می دهم (مثلا شبیه به ماساژ!! ) اما بیشتر درد می گیرد . خیلی خیلی سردش شده است . داشتم فکر می کردم کی سردش شده است ؟ یادم آمد ظهر ...

ظهر با ابرها قدم میزدم . درست مثل کودکی هایمان که پشت سر ماه راه می رفتیم و دنبال سرش می گذاشتیم ، او بدو ، ما بدو ... ظهر با ابرها قدم میزدم و  لبخند خرکی خیلی خیلی بی قواره-بی رودربایستی ایی روی لب هام دراز کشیده بود و دستش را زیر سرش گذاشته بود . در هفته ای که گذشت  اینطوری نخندیده بودم و احساس خوشی نکرده بودم . در این یک هفته یا شاید هم ، در این یک ماه همه اش سرم را انداخته بودم پایین و به زمین و کفشایم نگاه کرده بودم و خستگی های تیغ تیغیه روی شانه هایم را جا به جا کرده بودم ... امروز اما یک ابر بازیگوش حواسم را پرت کرد . خیلی خوب است که یک ابر دم دراز و پفکی حواستان را پرت کند می دانید ؟ نگاهم از زمین به آسمان گز کرده بود و به ابرهای بازیگوش لبخندهای طولانی میزد . بعد چشم هام گرد شد و با صدای بلند گفت:  واااااای . چه همه ابر . من چه قدر امروز خوشبختم ... ظهر با ابرها قدم میزدم  و یک آسمان  صاف و یک دست  جلوی رویم بود . ابرها خیلی نزدیک بودند . و آسمان خیلی آبی بود ، خیلی . آنقدر به ابرهای سفید و پفکی زل زدم که گوشه ی چشم هایم هلال هلال شدند درست شبیه ابرها ، بعد از دور صدایشان را شنیدم که داشتند غش غش به من و چشم هام می خندیدند . همه اش زیر سر ابر بازیگوش دم دراز بود که حواسم را پرت کرد ، می دانم !

دیروز کلاغ های آسمان بی ابر حواسم را پرت کرده بودند و امروز آسمان با ابر دم درازش . می دانید من ابرها را خیلی دوست دارم . ابر دیدن ، ابر ساختن ، به ابر فکر کردن ، به آسمان ابری زل زدن . ابرهای سفید و پفکی حالم را خوب می کنند و ابرهای سیاه و هاله دار لبهایم را پرانتز وارونه می کنند . آسمان های بدون ابر را هم دوست ندارم . ابرها باید بزرگ و زیاد باشند و تو در آسمان دنبال سرشان بگذاری . ابرها باید دسته جمعی یک جا جمع بشوند و شکل های بامزه و خنده دار  بسازند و تو را بخندانند . ابرها باید وقتی حالت خراب است به تو چشمک بزنند و لبهایشان را غنچه کنند و برایت بوسه بفرستند . ابرها کارهای خیلی زیادی بلدند بکنند ، تاحالا خوب نگاهشان کرده اید و باهاشان دوست شده اید و یا تا به حال با یک  ابر دم دراز دست داده اید ؟... اگر می خواهید این روزها حالتان خوب باشد  و خوبتر شود، به جز نگاه کردن به برگ های رنگ و وارنگ پاییزی ، به آسمان و ابرهایش هم نگاه کنید و دلتان را آبیه آبی کنید . این روزها ( صبح ها و نزدیک ظهر ) آسمان دیدنی است . لطفا از دست ندهید ...

در راه با خودم فکر می کردم رویا بافتن چه قدر می تواند خوب باشد و اصلا می تواند نه ، چه قدر خوب است . اگر همه چیز واقعی و دست یافتنی و قابل دسترس بودند چه قدر زندگی غیرقابل تحمل می شد . اگر هرکس یک آسمان و ابر در خانه اش و حیاطش داشت و هر روز دستش به آن می رسید و لمسش می کرد و در مهمانی هایش پز آنها را میداد چه قدر زندگی برایش یکنواخت میشد ، نه ؟ اگر همه ی ادم ها صبح  که از خواب بیدار می شدند می توانستند سوار مترو بشوند ، یک سر تا ماه بروند و برگردند چه قدر  زمین برایشان تکراری و دم دستی میشد نه ؟ بیایید فکر کنید اگر به جای درخت ها ، ابرها به زمین می امدند و درخت ها به آسمان می رفتند چه قدر همه ی ما با استایل های انگشت به دهان هر روز به درخت ها در آسمان زل میزدیم و میگفتیم وای چه عجیب ! چه قشنگ ! چه قدر خیال انگیز ! کاش این درخت ها روی زمین بودند ... اما حالا که درخت ها روی زمین و کنار ما هستند اینطورها با استایل انگشت به دهان نگاهشان نمیکنیم و بهشان زل نمی زنیم و نمی گوییم : اه چه قدر قشنگ و خیال انگیز !! فقط مثل همه ی روزهای تکراری از کنارشان عبور می کنیم ...

چه قدر خوب است که ابرها دور از دسترس ما آدم ها هستند .چه قدر خوب است که من ابرها را دوست دارم . آن ها می توانند یک روز ظهر پاییزی دلگیر و خسته کننده  ، حال دختر غمگینی را خوب کنند و لبخند به لبهاش بچسبانند و دم های درازشان را با بازیگوشی در هوا تکان دهند تا بیشتر بخندد .


+ یاد روزی افتادم که افروز رو دیدم و گفتم می خوام یه نوشته راجب ابرا بنویسم :) .. - فکر می کنم نوشته هم بودم اما ذخیره نشد- ... گفت بنویس بنویس ..... افروز دوس داشتنی ام :* .


آسمانی که فقط نگاه می کند


به این همه پرنده ی سرگردان ...




فتو بای : خودم


صبح های روشن


یه روز صبح زود وقتی که رعنا بهت زنگ بزنه و بگه که میخواد حالتو بپرسه ... 



+ چند روز پیش / رعنای باران سواری




می دانی ؟ یک روز رهایت می کند و می رود ، بدون هیچ اتفاقی . سر بر می گردانی و می بینی دیگر وجود ندارد . طوری رفته که انگار از اول هم نبوده و وجود نداشته ...
خیلی حالت بد می شود . می دانی ؟ خیلی بد است که اینطور حالت بد شود . تو یک عمر است به او عادت کرده ای . به تمام لحظه هایی که قول داده کنارت بماند و جایی نرود . به تمام لحظه هایی که کنارت بوده و پهلو به پهلوی هم نفس کشیده اید . به تمام لحظه های که هر لحظه اش را با هم جایی جا گذاشته اید ... حالا او رفته است . بی حرف ، بی صدا ، بی رد . یک روز سربرگردانده ای و دیگر او را ندیده ای . نصفی از روز بغض کرده ای و انتظار کشیده ای . نصفی دیگر را در نبودش گریسته ای . روز بعد را در تنهایی و خلوت و غمناکی سپری کرده ای . روز بعدترش را به دیوارهای خیالی چشم دوخته ای و با آنها حرف زده ای . روزهای بعدترش را آرام شده ای . آرام راه رفته ای . آرام تا سر کوچه رفته ای و آمده ای . نشانی اش را از هرکس پرسیده ای ، حتی از باد . حتی از شمعدانی ها ، از تیر چراغ برق خیابان ، از ماهی های آکواریوم مغازه روبرویی . حتی از گدای نابینای سر کوچه ... نه هیچ کس او را ندیده و تو هر روز آرام تر شده ای و تنها تر ...
و هر روز خودت را در آینه نگاه نکرده ای . و هرروز بیشتر فراموش شده ای . و هیچ کس دیگر سراغت را نگرفته است ... و یک روز خیلی آفتابی و آرام که گنجشک های باغچه انتظار دانه پاشیدن های هر روز تو را می کشند ، از خواب بیدار می شوی و می فهمی که از این پس این فقط تو هستی و خودت !!! و تنهایی ، با مشت های پر از دانه ، کنار گنجشک های باغچه به تو لبخند می زند .