و بعد نامه شوم من (1)

 

از اینجا

 

و بعد نامه شوم من، چه خوب بود مرا

خودت اگر بنویسی، خودت اگر ببری

                                            "پیمان سلیمانی"

 

 

+ بیایید برای هم نامه بنویسیم. نامه ها بعد از کتاب ها، زیباترین اتفاق کاغذی روی زمین هستند.

It's Me, or you.

 

!!12‌‌‌‌‌‌years a slave

 

| 12 سال بردگی | کارگردان: استیو مک کوئین | محصول سال 2013 | براساس کتابی به همین نام |

 

 

 

نمی خواهم درباره ی این فیلم چیزی بگویم یا دیالوگی ازش بگذارم. خودتان بروید این فیلم خوب را تماشا کنید. چیزی که می خواهم بگویم این است که "بردگی" واقعا کلمه ی وحشتناکی ست، آنقدر که به نظرم کم از واقعه ی بمباران اتمی هیروشیما نمی آورد. این کلمه من را یاد تخریب می اندازد. یاد از بین بردن و نابود کردن روح آدم ها مثل یک بمباران روحی!!! همه ی ما در زندگی اشتباهات زیادی مرتکب شده ایم اما معتقدم بزرگ ترین و فجیع ترین و مسخره ترین شان می تواند "برده شدن" آدم ها به دست خودشان باشد. سال هاست که دیگر برده داری و برتری نژادها از بین رفته است. سال هاست که تعصبات قومی و قبیله ای و ازدواج های اجباری و فیلم عروس آتش ها کم رنگ شده است. چیزی که این روزها می بینیم چیزی بدتر و پست تر از آن موقع است: "برده شدن" آدم ها به دست خودشان!! جای افسوس ندارد؟ معلوم است که دارد. سر بچرخانید و توی زندگی های خودتان دنبالش بگردید. مطمئن باشید جایی مخفی شده است که اصلا فکرش را هم نمی کنید. بردگی با شما کاری می کند که به مرور زمان نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوید، بی اعتنا می شوید، محتاط و منفعت طلب می شوید، توی لاک برده بودنتان فرو می روید تا کمتر آسیب ببینید، به هر ظلمی تن می دهید، ترجیح می دهید خودتان و چندنفر اطرافیانتان زنده بمانند و از حاشیه ی امن جلوتر نروند و بقیه به درک، به بهانه ی عشق و عادت زیر بار زور می روید و نمی فهمید چقدر برده های خوب و سربه راهی شده اید. همین حالا یک خودکار و یک دفترچه بردارید و بنشینید به اعتراف کردن. بنویسید که فکر می کنید کجاها برده بوده اید و کجاها نه. این ها را بنویسید و هروقت که داشت یادتان می رفت، برگردید و نوشته هایتان را مرور کنید. باید یادتان باشد که شما برده ی هیچ کس یا هیچ چیز نیستید. شما آزادید و هیچ بندی به دست و پاهایتان ندارید و اصل موضوع همیشه همین بوده است.

 

و به هیچ کجایشان نیست!

 

پوسته ی زیرین قلب جایی ست که تمام اندوه ها و شکست ها و سرزنش ها و دلتنگی هایت را آنجا نگه می داری. جایی که هیچ کس نمی داند و هیچ وقت هم نخواهد دانست. جایی که باید مراقبش باشی. نباید بگذاری پوسته آنقدر باد کند و بزرگ شود که کل حجم قلبت را بگیرد. شنیده ای که می گویند: غمباد گرفته! اگر پوسته ی زیرین قلب بزرگ و بزرگ تر شود غمباد می گیری. شنیده ای می گویند: قلبش ترکید! پوسته ی زیرین قلب که مثل یک تاول چرکین بزرگ شود و بترکد مثل این است که قلبت ترکیده است. بعد از آن هرچه زیر پوسته بوده در تمام بدنت پخش می شود و تو می مانی با حجم بزرگی از اندوه و شکست و سرزنش و دلتنگی به اندازه ی خودت. این حجم بزرگ از خودت را نمی توانی جایی ببری. نمی توانی جایی جا کنی. نمی توانی بگذاری کسی ببیند. تو می مانی و خودت، و با این حجم بزرگ و بزرگ تر می شوی. غیر قابل تحمل تر می شوی. مثل یک بادکنک باد می شوی و فکر میکنی هنوز جا داری... شنیده ای می گویند: آخرش خودش را از بین برد! مرد! خودت را از بین می بری و دنیا هنوز دارد پشت سرت حرف می زند.

ساختمان کیکی

 

امروز جلوی خانه مان ایستاده بود. در را که باز کردم آنجا نبود. اصلا بگذارید اینطور بگویم، امروز جوری جلوی خانه مان ایستاده بود که انگار آنجا نبود. تمام حواسش را داده بود به ساختمان روبرویی. در را که باز کردم این موضوع را متوجه شدم. چنذ ثانیه ای گذشت و دیدم که نه، اصلا حواسش نیست. مسیر نگاهش را دنبال کردم و من هم به جایی که او حواسش را داده بود، حواسم را دادم. چند دقیقه ای گذشت. یکهو برگشت و گفت: عه! کی اومدی؟؟ گفتم: خودت کی اومدی؟ و جفتمان زدیم زیر خنده. گفتم: کجارو نگاه می کردی؟ گفت: ساختمون روبروییتون. خیلی قشنگه. شبیه یه کیک بزرگه، نه؟ برگشتم و دوباره ساختمان را نگاه کردم. راست میگفت. واقعا شبیه یک کیک چندطبقه ی بزرگ بود. گفتم: آره! چرا تاحالا من متوجه نشده بودم!؟

بعد بدون حرف کنار هم ایستادیم و به کیک چندطبقه روبرویمان زل زدیم. او خودش را در شب عروسی اش کنار کیک می دید که داماد می بوسیدش و عکاس تند و تند از آنها عکس می گرفت و نور پروژکتور رویشان زوم کرده بود. من هم چند تا غول ژله ای دیدم که شب عروسی او از توی کیک بیرون پریدند تا بروند شهر را نجات دهند. قسمت مشترک رویایمان هم این بود که جلوی کیک با هم عکس سلفی می اندازیم.

 

 

پی نوشت: به قول یکی از دوستان "همیشه چیزهایی که رایگانند برایمان بی ارزش به حساب می آیند". بعد از شنیدن این جمله غمگین شدم چون احساس تلخی پشت جمله اش بود. بعد با خودم فکر کردم این خودمان هستیم که نباید بگذاریم چنین طرز فکری داشته باشیم آن هم در مورد اتفاقات جدی و خوب. من به شما پیشنهاد می کنم ششمین نشریه ی کافه داستان را دانلود کنید و همین کار برایتان شروع تغییر چنین طرز فکری باشد.

اندر مصائب چند لاخ مو!

 

کاش بشود جوری موها را بست که سردرد نفهمد...

 

بچه ها، ناخدا ماهی. ناخدا ماهی، بچه ها!

 

 

معرفی می کنم: همسر جان!

نگاه به قد و قواره، پیپ و تتوهای عجیب غریبش نکنید. قلب مهربانی دارد که از هر هزار بار گرومپ گرومپ، یک میلیون و دویست و چهل و هفت بارش برای من می زند. یکی از پاهایش چوبی است و هفته ای یک بار به یاد اولین لحظه ی دیدارمان، روی موهایش هویج رنده شده می گذارد تا نارنجی شود. به یاد اولین لحظه ای که یک دل نه، یک میلیون و دویست و چهل و هفت دل عاشقم شد. داستان عاشق شدن ما هم یک جورهایی عجیب و غریب است. اولین بار که همدیگر را دیدیم من توی جزیره ی آدمخوارها گیر افتاده بودم و او که با دار و دسته اش برای پیدا کردن نقشه ی گنج به جزیره آمده بودند مرا در چنگ آدمخوارها دیدند و پریدند که نجاتم دهند. ناخدا ماهی از آنجا که توی قلبش یک دریاچه پر از ماهی های قرمز دارد، با دیدن من ماهی های دلش شالاپ شولوپ می کنند. او چاقو به دست به سمتم می آید تا طناب ها را از دور دستم باز کند اما من می ترسم و در حالی که با خشم موهایم را از روی صورتم فووت می کنم، داد می زنم: راتو بکش برو کله هویجی!!! . با شنیدن این جمله ماهی قرمزها توی دل ناخداماهی از حرکت می ایستند و او درجا عاشقم می شود و بعد هم درجا مرا می دزدد و با خودش می برد.

حالا او سالهاست که هر هفته به یاد اولین لحظه ی دیدارمان موهایش را هویجی می کند و زمانی که آفتاب در حال غروب کردن است کنارم می نشیند و زیر گوشم زمزمه می کند به اندازه ی تمام ماهی های دنیا دوستم دارد.

جمله ی بالا را هم برای من نوشته. فقط و فقط برای من!! «فقط ماهی های مرده هستن که در جهت آب شنا می کنن.»

 

+ تصویرگری از: Seaside Spirit