کافکا، در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. و در موارد نادری، نقطه ای ست که نمیتوان از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است.

 

+ | کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| ترجمه مهدی غبرایی |

Illust By: Alvinxki

 

تخیل

 

 

از تخیل می ترسی. حتی بیشتر از آن از رویاها. از مسئولیتی که با رویا شروع می شود می ترسی. اما ناچاری بخوابی و رویا هم جزو خواب است. بیدار که شدی، می توانی تخیل را سرکوب کنی. اما رویا را که نمی شود سرکوب کرد.

 

+ | کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی | ترجمه مهدی غبرایی |

 

موراکامی عزیز!

 

منتظر کتابی بودم که بعد از مدت ها حالم را جا بیاورد. خیلی هم منتظر بودم ولی اتفاقی نمی افتاد تا اینکه «کافکا در کرانه» را خواندم. حالم را حسابی جا آورد. حسابی!!!

آه خدای کتاب های خوب! دوستت دارم.

 

 

پی نوشت: داستان «غول ابرخوار» را که دیدم از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم. لینکش در پیوندهاست. برایم جالب بود یکی از داستان های کودک ام که به صورت مجموعه در حال چاپ است، ایده اش شبیه به این داستان افسانه ای مربوط به سرخپوست هاست.