داستان پاهای کش دار



لبه ی نرده های تراس نشسته ام و پاهایم را به زمین رسانده ام . پاهایم مثل خمیر پیتزا کش می آیند و این موضوع تازه ای نیست . از همان روز که سعی کردم قدم هایم بلند تر و بزرگ تر باشند پاهایم کش آمده اند . همان روزی که خودم را کشیدم از این ور خیابان به آن ور . همان روزی که برای داشتن چیزی دویده بودم اما بهش نرسیده بودم پس پاهایم را کشیدم و بلندتر قدم برداشتم . همان روزی که  از روی ماشین ها و اتوبوس ها با یک قدم پریدم و خودم را به سرکار رساندم . همان روزی که از این کوه به آن کوه ، از این درخت به آن درخت  ، از این شهر به آن شهر قدم برداشتم . فکر میکنید این کار برای من راحت بود؟ به هیچ وجه .یک روز آنقدر سعی کردم که دیگر نفهمیدم چه شد فقط دردها از پاهایم بالا رفتند و بعد کش آمدند. دیگر هیچ دوستی ندارم و فقط خودم هستم و پاهایم . شبها لبه ی پشت بام و تراس مینشینم و به پاهای کش آمده ام زل میزنم. دارم فکر میکنم باید بروم توی یک داستان دیگر زندگی کنم .داستانی که پاهای آدم هایش مثل من کش می آید . آدم هایی که مجبور نیستند پاهایشان را بکشند و خودشان را تغییر دهند .آدم هایی که تمام ابعاد و مقیاس زندگیشان با ابعاد خودشان متناسب است .

حالا که اینجا نشسته ام کاش آن بچه گربه بیاید و روی پاهای آویزان من تاب بخورد . میدانم که مادرش امشب هم دیر بر می گردد .


ماهی ها به بهشت نمی روند ؟



سلام...

خدای من ، چی دارم میبینم . شماها اینجا چکار می کنید  ؟ شما هم در تور گیر افتادید ؟ می دانستم این کشتی بالاخره کار خودش را خواهد کرد . چند بار بهتان گفتم اسباب و اساس تان را جمع کنید ، دست بچه هایتان را بگیرید و از اینجا بروید . مثلا بروید چند مایل دورتر و چند اسکله عقب تر . اینجا دیگر امن نیست حتی اگر عمیق ترین قسمتش باشد . نگفتم آلفرد؟

اوه آلفرد ، گردنت حسابی لای تور گیر کرده. سعی کن نفس های کوتاه بکشی. به چیزی فکر نکن. کاپیتان با آن شکم گنده اش بالای سرمان ایستاده و دارد خوب براندازمان می کند . لبخندش مثل بشقاب های چرک است ، مثل ظرف های خالی . دوست ندارم نگاهش کنم . می دانستم این صید کننده ی شکم گنده، بالاخره یک روز دخل همه ی مان را می آورد .. من نمی خواهم نگاهش کنم از ریختش متنفرم . دارم یک سمت دیگر را نگاه می کنم . آن دور یک جزیره می بینم ؛ همانجایی که اطرافش مرجان های بلند می روید . یک فکر خوب به ذهنم رسیده . بیا آرام آرام تقلا کن و خودت را از توی  تور بیرون بکش. پشت آن جزیره یک مخفیگاه است . آنجا امن است و تا ریختن نقشه ی دوم فرار ، جای خوبی برایمان هست . تا آنجا می توانیم به راحتی شنا کنیم و هر از چندگاه هم که برگردیم فقط تکان خوردن سیبیلهای عصبانی کاپیتان را ببینیم که  روی دریا به دنبال ما می گردد و روی عرشه ی کشتی به دنبال تکه های شکسته شده ی لبخندش ... اینطور نگاهم نکن آلفرد . چرت و پرت نمی گویم ... ماهی های دیگر با من . تو فقط خودت و ژان را از گیر این تورها آزاد کن ، بقیه ی نقشه ی فرار را من راست و ریست می کنم . فقط کمی تقلا و تلاش کن ، معلوم است که موفق میشویم ...

دارم فکر می کنم اگر زودتر این نقشه را ریخته بودم ، خودم نمی مردم . درست است که چند ساعت پیش مـردم ، اما هنوز زنده ام . میبینی آلفرد ؟ هنوز زنده ام و صورتم توی تور گیر کرده  ، فقط باله هایم آزادند . نمی دانم بعد از اینکه مـردم چه شد ، یکهو دو تا دست درآوردم . دمم کشیده شد و پولک هایم ریختند . شبیه به کاپیتان شده ام . شبیه به آدم هایی که کنار آب می ایستند و عکس خودشان را در آب تماشا می کنند .... تو چه فکر می کنی؟ یعنی هرچه داستان  درباره ی دنیای بعد از مرگ  مان شنیده بودیم  دروغ بود ؟ ماهی ها به بهشت نمی روند ؟ جهنم ماهی ها سوزان نیست ؟ بهشت مان  آبهای روشن و آبی و آرامش بخش ندارد ؟.. ... شاید من وارد جهنم شده ام آلفرد ، ممکن است ؟ شاید در جهنم ما ، ماهی ها شبیه به آدم ها می شوند...

آلفرد هنوز داری نفس می کشی ؟ بیا شروع کنیم ، تقلا کن . من نمیگذارم شما ها در بند باشید . در بند بمیرید . نمیگذارم شماها مثل من به جهنم بروید . شما باید از این بندها خلاص شوید . آزادانه مردن ، حتما شما را به بهشت می برد .


توهم های شبانه !!


 مامان خوابیده است و من احساس یتیم بودن می کنم .... سابقه ندارد هیچ وقت  ساعت 8 شب بخوابد و این موضوع من و شاخک هایم را نگران کرده است . برادر بیدار است و نمی دانم او هم همچین چیزی را حس می کند یا نه ؟ ... سکوت خانه آزار دهنده است . مامان خوابیده و من فکر می کنم من و بردار شبیه به بچه یتیم های بی خبر نشسته ایم و این موضوع را از هم پنهان می کنیم .

بالای سرش رفته ام و چندبار پرسیده ام که مریض است یا نه ؟ اما گفته که نه نیست فقط خسته است و می خواهد بخوابد .

مامان خوابیده است و من نگران ام که نکند خیلی زیاد بخوابد و دیگر بیدار نشود ، آخر ما که به جز هم کسی را نداریم . اگر خواب او طولانی شود آن وقت من باید از چه طلسمی استفاده کنم تا دوباره بیدار شود ؟ آن وقت ما باید برویم پیش موجودی که به عقیده ی بقیه پدرمان است ، زندگی کنیم ؟

نه من حاضرم به لانه ی اژدها هم که شده بروم و طلسم را از زیر دم تیغ تیغی اش بیرون بکشم و مادر را بیدار کنم اما هیچ وقت باور نکنم که او برای همیشه نباشد ، حتی برای چند ساعت خواب بیشتر !!!


نا پیدا



سلام

من یک دونات بزرگ و گرد هستم که در گوشه ای از یک فروشگاه بزرگ زنجیره ای نشسته ام و چشم هام رو پشت دست هام قایم کرده ام . شکرک های روی پوستم  خشک شده اند و بچه ها با تنفر از پهلویم رد می شوند . مادر و پدرهایشان نمی توانند من را ببینند فقط بچه ها می توانند  ...

من یک دونات بزرگ و گرد هستم که در یک فروشگاه بزرگ زنجیره ای نشسته ام و  در اصل کسی متوجه من نیست .