داستان پاهای کش دار
لبه ی نرده های تراس نشسته ام و پاهایم را به زمین رسانده ام . پاهایم مثل خمیر پیتزا کش می آیند و این موضوع تازه ای نیست . از همان روز که سعی کردم قدم هایم بلند تر و بزرگ تر باشند پاهایم کش آمده اند . همان روزی که خودم را کشیدم از این ور خیابان به آن ور . همان روزی که برای داشتن چیزی دویده بودم اما بهش نرسیده بودم پس پاهایم را کشیدم و بلندتر قدم برداشتم . همان روزی که از روی ماشین ها و اتوبوس ها با یک قدم پریدم و خودم را به سرکار رساندم . همان روزی که از این کوه به آن کوه ، از این درخت به آن درخت ، از این شهر به آن شهر قدم برداشتم . فکر میکنید این کار برای من راحت بود؟ به هیچ وجه .یک روز آنقدر سعی کردم که دیگر نفهمیدم چه شد فقط دردها از پاهایم بالا رفتند و بعد کش آمدند. دیگر هیچ دوستی ندارم و فقط خودم هستم و پاهایم . شبها لبه ی پشت بام و تراس مینشینم و به پاهای کش آمده ام زل میزنم. دارم فکر میکنم باید بروم توی یک داستان دیگر زندگی کنم .داستانی که پاهای آدم هایش مثل من کش می آید . آدم هایی که مجبور نیستند پاهایشان را بکشند و خودشان را تغییر دهند .آدم هایی که تمام ابعاد و مقیاس زندگیشان با ابعاد خودشان متناسب است .
حالا که اینجا نشسته ام کاش آن بچه گربه بیاید و روی پاهای آویزان من تاب بخورد . میدانم که مادرش امشب هم دیر بر می گردد .