ساختمان کیکی

 

امروز جلوی خانه مان ایستاده بود. در را که باز کردم آنجا نبود. اصلا بگذارید اینطور بگویم، امروز جوری جلوی خانه مان ایستاده بود که انگار آنجا نبود. تمام حواسش را داده بود به ساختمان روبرویی. در را که باز کردم این موضوع را متوجه شدم. چنذ ثانیه ای گذشت و دیدم که نه، اصلا حواسش نیست. مسیر نگاهش را دنبال کردم و من هم به جایی که او حواسش را داده بود، حواسم را دادم. چند دقیقه ای گذشت. یکهو برگشت و گفت: عه! کی اومدی؟؟ گفتم: خودت کی اومدی؟ و جفتمان زدیم زیر خنده. گفتم: کجارو نگاه می کردی؟ گفت: ساختمون روبروییتون. خیلی قشنگه. شبیه یه کیک بزرگه، نه؟ برگشتم و دوباره ساختمان را نگاه کردم. راست میگفت. واقعا شبیه یک کیک چندطبقه ی بزرگ بود. گفتم: آره! چرا تاحالا من متوجه نشده بودم!؟

بعد بدون حرف کنار هم ایستادیم و به کیک چندطبقه روبرویمان زل زدیم. او خودش را در شب عروسی اش کنار کیک می دید که داماد می بوسیدش و عکاس تند و تند از آنها عکس می گرفت و نور پروژکتور رویشان زوم کرده بود. من هم چند تا غول ژله ای دیدم که شب عروسی او از توی کیک بیرون پریدند تا بروند شهر را نجات دهند. قسمت مشترک رویایمان هم این بود که جلوی کیک با هم عکس سلفی می اندازیم.

 

 

پی نوشت: به قول یکی از دوستان "همیشه چیزهایی که رایگانند برایمان بی ارزش به حساب می آیند". بعد از شنیدن این جمله غمگین شدم چون احساس تلخی پشت جمله اش بود. بعد با خودم فکر کردم این خودمان هستیم که نباید بگذاریم چنین طرز فکری داشته باشیم آن هم در مورد اتفاقات جدی و خوب. من به شما پیشنهاد می کنم ششمین نشریه ی کافه داستان را دانلود کنید و همین کار برایتان شروع تغییر چنین طرز فکری باشد.

بچه ها، ناخدا ماهی. ناخدا ماهی، بچه ها!

 

 

معرفی می کنم: همسر جان!

نگاه به قد و قواره، پیپ و تتوهای عجیب غریبش نکنید. قلب مهربانی دارد که از هر هزار بار گرومپ گرومپ، یک میلیون و دویست و چهل و هفت بارش برای من می زند. یکی از پاهایش چوبی است و هفته ای یک بار به یاد اولین لحظه ی دیدارمان، روی موهایش هویج رنده شده می گذارد تا نارنجی شود. به یاد اولین لحظه ای که یک دل نه، یک میلیون و دویست و چهل و هفت دل عاشقم شد. داستان عاشق شدن ما هم یک جورهایی عجیب و غریب است. اولین بار که همدیگر را دیدیم من توی جزیره ی آدمخوارها گیر افتاده بودم و او که با دار و دسته اش برای پیدا کردن نقشه ی گنج به جزیره آمده بودند مرا در چنگ آدمخوارها دیدند و پریدند که نجاتم دهند. ناخدا ماهی از آنجا که توی قلبش یک دریاچه پر از ماهی های قرمز دارد، با دیدن من ماهی های دلش شالاپ شولوپ می کنند. او چاقو به دست به سمتم می آید تا طناب ها را از دور دستم باز کند اما من می ترسم و در حالی که با خشم موهایم را از روی صورتم فووت می کنم، داد می زنم: راتو بکش برو کله هویجی!!! . با شنیدن این جمله ماهی قرمزها توی دل ناخداماهی از حرکت می ایستند و او درجا عاشقم می شود و بعد هم درجا مرا می دزدد و با خودش می برد.

حالا او سالهاست که هر هفته به یاد اولین لحظه ی دیدارمان موهایش را هویجی می کند و زمانی که آفتاب در حال غروب کردن است کنارم می نشیند و زیر گوشم زمزمه می کند به اندازه ی تمام ماهی های دنیا دوستم دارد.

جمله ی بالا را هم برای من نوشته. فقط و فقط برای من!! «فقط ماهی های مرده هستن که در جهت آب شنا می کنن.»

 

+ تصویرگری از: Seaside Spirit

مالیخولیای فانتزی

 

ناگهان همه چیز عوض شد. کلمه ها جای خودشان را به خط های سیاهی دادند که در حال جنب و جوش بودند. نمی توانستم باور کنم که در حال حرکت و تکان خوردن جلوی چشم هایم باشند. راستش را بخواهید من فقط داشتم آنها را می خواندم. سرجایم روی صندلی نشسته بودم و چند دقیقه ی قبلش از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شده بودم. مدت زیادی نگذشت که چشم از آنها برداشتم تا بیرون را نگاه کنم. صدایی حواسم را پرت کرد. به دنبال صدا چندبار بیرون را نگاه کردم اما چیزی ندیدم. دوباره به خواندن کتاب برگشتم اما کلمه ها مثل یک مالیخولیای فانتزی، داشتند مقابل چشم هایم راه می رفتند و از این سر صفحه به آن سر دیگر می پریدند. یا سر می خورند یا خودشان را محکم به هم می کوبیدند. بعضی هایشان هم سعی می کردند مثل یک مسابقه ی دو میدانی در دویدن از هم جلو بزنند. خط پایانی وجود نداشت آنها فقط در هم می لولیدند و نفس نفس می زدند. بعضی هایشان از بالای سر هم می پریدند و بعضی هایشان فقط به هم اصابت می کردند. وضعیت خنده داری بود. من که نمی دانستم باید چکار کنم دست هایم را زدم زیر چانه و با لبخند نگاهشان کردم. شبیه به تئاتر کمدی کلمات بودند. من هم که تماشاگر خیلی خیلی خوبی بودم، پا به پای تمام صحنه های شان نشستم و همراهی شان کردم. البته نمایش آنقدر طولانی شد که آخرش نشسته خوابم برد اما آنقدر من را خنداندند و بعضی جاها اشکم را درآوردند که بعد از بیدار شدن باز هم به سراغشان رفتم و به همان صفحه زل زدم. منتظر نشستم برای اجرای دوباره ی نمایش شان. اما متاسفانه کلمات رفته بودند و نمایش تمام شده بود. صفحه خالیِ خالیِ خالی بود.

 

زنده باد انقلاب ساختمانی!

 

ساختمان های چند طبقه روی هم سوار شدند. یکی بالای یکی دیگر. گفتم: "بس است!" گفتند: "نه. باید برای تو از بلندترین برج دنیا هم بزنیم بالاتر"... لج کرده بودند. حرصشان درآمده بود و یک جورهایی می خواستند چیزی را به من و خودشان ثابت کنند.

راه می رفتند و به هر ساختمانی که می رسیدند داد می دادند: "بپر بالای ما! یالا!" ساختمان های جدید که هاج و واج مانده بودند و از ارتفاع به این بلندی خوششان آمده بود، برای قدبلندتر شدن می پریدند روی سر ساختمان قبلی. این یک اتفاق عجیب بود. شهر داشت خالی از تمام ساختمان ها می شد. مردم هم بی جا و بی خانمان شده بودند و سروصدا می کردند. اما نمی شد کاری کرد چون این یک "انقلاب ساختمانی" بود. بله اسمش همین است. وقتی که ساختمان ها به سرشان بزند و شورش کنند و راه بیفتند توی کوچه و خیابان ها، اسمش را باید گذاشت انقلاب ساختمانی. آنها در اصل می خواستند اعاده ی حیثیت کنند. هیچ چیزی هم جلودارشان نبود. حتی خیلی هایشان هم که از اصل قضیه خبر نداشتند فقط می پریدند بالای ساختمان آخر و برایشان مهم نبود چرا این کار را می کنند. مهم هیجان انگیز بودن این اتفاق بود.

آنقدر ساختمان ها روی هم پریدند که دیگر ساختمانی توی شهر باقی نماند. بیرون از شهر کوه ها دستشان را سایبان چشم هایشان کرده بودند و درحالی که سوتی کشدار از روی حیرت می زدند، بالا را نگاه می کردند. آنها می خواستند بلندتر از نوک قله ی خودشان را ببینند. یکی از کوه ها از فرط عصبانیت غرید: "این دیگر چه وضعش است! مسخره بازی هم حدی دارد!!" و قرمز شد. از کله اش دود سفیدی بلند شد که همه جا را مثل مه دربرگرفت. او یک کوه آتشفشان عصبانی بود.

وقتی ساختمان های شهر تمام شدند و همه شان روی هم جاخوش کردند، یکی از آنها که حالا پایین ترین طبقه ی این ساختمان قدبلند و هیولایی شده بود بلندگویی را که شبیه به قیف بود جلوی دهانش گرفت و خطاب به من داد زد: "هی! منتظر چی هستی؟ از آسانسور بیا بالا تا بهت نشون بدیم!" من که تا آن لحظه خیلی بی تفاوت روی یک تخته سنگ نشسته بودم و تلاش بیهوده ی شان را نگاه می کردم آهسته از جایم بلند شدم و با شانه هایی افتاده به سمت ساختمان قدبلند رفتم. می خواستم از آسانسور بروم بالا اما حتی منتظر هم نشدند. آنقدر عجله داشتند که مرا دست به دست کردند به سمت بالا. مثل اینکه روی یک تخت فنری گیر افتاده باشم مدام بالا و پایین می شدم و از این طبقه به طبقه ی بعد پرتابم می کردند. آنقدر این کار ادامه پیدا کرد که به پشت بام رسیدم. همه ی ساختمان ها چشم هایشان را بستند و نفس هایشان را توی سینه حبس کردند. منتظر بودند. دوباره پایین ترین طبقه توی بلندگوی قیفی اش رو به من فریاد کشید: "بپر لعنتی بپر!" من با چشم های بی حالتم درحالی که به روبرو خیره شده بودم به لبه ی پشت بام نزدیک شدم و بعد بدون معطلی پریدم...

این داستان در اصل باید همینجا تمام شود اما نمی شود. متاسفانه این داستان ادامه دارد. این داستان با یک پایان بی نهایت غم انگیز ادامه دارد. کاش من می مردم و این داستان تمام می شد. اما من نمردم. کاش می مردم و خیال ساختمان ها راحت می شد اما من نمردم. آخر می دانید! من سال هاست که از تمام ساختمان های شهر می پرم و نمی میرم. امروز هم از یک "انقلاب ساختمانی" پریدم، اما دیدید که! باز هم نمردم. این غم انگیز ترین داستان جهان است و من منفورترین شخصیت یک داستان غم انگیز! حالا که فهمیدید بیایید این حرف ها را فراموش کنیم. من بهتر است کاری کنم این نوشته تلخ و غم انگیز تمام نشود. مثلا انتهای این نوشته می نویسم: زنده باد انقلاب ساختمانی!!! و امیدوارم باشیم با این پایان نسبتا خوب، حس بیهوده بودن دست از سر ساختمان های شهر بردارد و ساختمان ها هم دست از سر من بردارند و دوباره به میان آدم ها برگردند... من که برنمی گردم!

 

تا اطلاع ثانوی!

 

براده های آهن یکی یکی توی دست هام فرو می رفت. دردش به کنار, اینکه هرروز با خودم کلنجار می رفتم که "نمیخواهد بیرون بیاوریشان, بگذار همانجا بمانند, پوستت کلفت می شود", درد بیشتری داشت. تا به خودم آمدم دیدم یک پا آدم آهنی شده ام, بی عیب و نقص. تارهای صوتی ام خش خش می کردند و خود قبلی ام را دیگر کسی به یاد نمی آورد. از این وضع راضی و خشنود بودم. همین که شغل شریف آدم آهنی بودن را از آنِ خود کرده بودم و همه چیز بعد از مدت ها روبراه شده بود جای تحسین داشت. توی همین فکر و خیال ها بودم که ناگهان صدای رئیس آمد: "واسه چند روز گفتیم یکی دیگه جات بیاد. تا اطلاع ثانوی آزادی"...

انگار که یک نفر پیچ و مهره های تنم را با آچار کلاغی باز کرده باشد، وا رفتم و از هم پاشیدم. نمی دانستم چطور تکه های جدا شده ام را جمع کنم و با خودم ببرم. یادم نیست دقیقا چه اتفاقی افتاد اما طوری رفتم که کسی متوجه نشد. اصلا رسمش هم همین است که هیچ کس متوجه غمگین بودن آدم آهنی ها و رفتنشان نمی شود. 

از آن جا که بیرون آمدم یک راست سر از گاراژ ماشین های اسقاطی در آوردم و کنار یک مزدای تصادفی جا خوش کردم. نمی توانم دوباره بین آدم ها برگردم. همین جا برایم بهتر است و راحت تر می توانم خودم را تحمل کنم. صدای سرفه های مزدای درب و داغان هرشب توی گوشم می پیچد که زیر لب می گوید: "کم کم عادت می کنی. اینجا بهتر از بودن بین آدماست..."

 

دایناسوری که در قرن بیست و یکم کشف شد! (2)


من نمیدانستم دایناسور خانه ی ما بعضی وقت ها هیولا هم میشود اما ... انگار  می شود. نترسید . او یک هیولای ترسناک نیست . وحشتناک می شود اما ترس به دل و جانتان نمی اندازد . رنگ عوض میکند . موهایش مثل پره های پنکه سقفی دور بر میدارد و بین زمین و هوا شروع به چرخیدن می کند اما تمام اینها ترسناک نیست. تا حالا کتاب های تخیلی خوانده اید؟ از آنها که دراکولا دارد ، خفاش دارد ، آدم فضایی دارد، جادوگر دارد ، گرگینه دراد، هولولولو دارد .... اگر بخواهیم هیولای خانه مان را به یکی از اینها شبیه کنم نزدیک ترینش ، گرگینه است. گرگینه یعنی یک آدم گرگ نما . وقتی ماه در بعضی از شب ها کامل میشود ، گرگینه شبیه به قسمت هیولایی خودش می شود یعنی شبیه به گرگ . دایناسور خانه ی ما هم همینطور است . بعضی وقت ها شبیه به قسمت هیولایی خودش می شود و این موضوع وحشتناک و غم انگیز است . امروز این اتفاق افتاد ...

صبح دایناسور  خانه ی ما خسته و خواب آلود به سرکار رفته بود. او شب نخوابیده بود و مدام در جایش غلت زده بود و تا صبح از پشت پنجره به آسمان نگاه کرده بود. صبح با لپ های آویزان و چشم های خسته به سرکار رفته بود . احساس کرده بود یکی از عصب های دایناسوری سرش شروع به کوبیدن به دیواره های مغزش کرده است . سردرد شده بود و یک نیمه ی سرش به اندازه ی تخم دایناسور درد می کرد . صبح به سرکار رفته بود و دعوایش شده بود . رئیسش که یک اختاپوس دندان دار و وحشی است او را برای  سهل انگاری های خودش دعوا کرده بود. صداهای عجیب و غریب از خودش درآورده بود. اختاپوس و بچه اش که یک بی عرضه ی به تمام معناست گرد و خاک الکی به راه انداخته بودند و دایناسور با خشم دندان هایش را به آنها نشان داده بود . البته دایناسور ابتدا از این ادا اطوارها و صداهای ناهنجار بغض و اشک و اینها به گلویش آمده بود اما بعد یادش آمده بود که او یک دایناسور است و دایناسورها زورشان به زورگویی میرسد و هیچ کس نمی تواند سر یک دایناسور داد و بیداد کند ، آن هم برای هیچ. دایناسور اول صدایش لرزیده بود و بغض سراغش آمده بود اما بعد سینه سپر کرده و دندان هایش را نشان داده بود .از دماغش آتش بیرون آمده بود و غریده بود . اختاپوس پیر نفهم تر از اینها بود و بین درجه بندی های زپرتی و قلابی اش گم شده بود . آیا تا به حال فکر کرده بود که عقل و شعور هم درجه بندی دارد و درجه ی او در این مورد صفر به تمام معناست ؟ دایناسور نفهمید که دارد با خودش چه کار می کند فقط فهمید که سر دردش به اندازه تخم یک هیولای بزرگ و خشمگین بیشتر شده است... نفهمید چطور به خانه رسید، نفهمید چه شد ، فقط فهمید که سردرد او را تبدیل به یک هیولای زخمی کرده بود . به خودش میپیچید . تمام غذاهایش را بالا می آورد و سردردش مثل تومور بزرگ تر میشد. هیچ کس جرات نداشت به او نزدیک شود، او زخم خورده و دردمند بود . اگر میچرخید و دمش محکم به کسی میخورد تقصیر خودش نبود، تقصیر سردردش بود . صدای ناله ها و غرش هایش تمام نمیشد و بقیه پشت دیوارها پنهان شده بودند . یادش آمد کوچکتر که بود، زود گریه اش میگرفت ، زود نوازش میشد ، زود کسی بود که زیر دست هایش را بگیرد و این جور مواقع شانه هایش را بمالد ، زود کسی بود که مرحمش باشد، که دلداری اش باشد، که او خودش را در آغوش او رها کند و صدای ناله های دردمندش را در آغوش او سر دهد . اما امروز تنها بود . زود بغض نکرد و گریه هایش را خورد . از درد به خودش پیچید اما هیچ کس نوازشش نکرد . حتی توی دستشویی که بالا می آورد اجازه نمیداد کسی وارد شود و او را با این حال ببیند . در را محکم با دمش بست و به حال و روز خودش گریه کرد و اوق زد. نمی توانست . تحمل نوازش نداشت . دیگر طفلکی و کوچک نبود . همین آدم ها خواسته بودند که دیگر نازنازی و طفلکی نباشد . همین آدم ها او را به دایناسور هیولایی تبدیل کرده بودند، یک دایناسور هیولایی که دیگر نوازش هیچ کس را نمی خواست . امرزو فهمید بزرگ شده است . امروز فهمید هرکس بزرگ میشود تک و تنها می شود و او یک دایناسور تک و تنها بود.

الان که دارم اینها را برایتان می نویسم دایناسور حالش بهتر شده است اما هنوز سرش درد می کند به اندازه ی یک تخم مرغ. نمی تواند درست و حسابی راه برود ، دمش بین پاهایش ، و پاهایش بین هم گیر میکنند و او تالاپی زمین میخورد. چشم های دایناسور شبیه به طفلکی ها شده است اما خودش دیگر طفلکی نیست . نشسته است کنار دست من و گاهی آه میکشد . به من می گوید: چی داری مینویسی وروجک ؟



پی نوشت : دعوا خوبه . از دعوا نترسید . به شرطی که معلوم بشه تهش چی میشه ، حق با کی هست . به شرطی که تهش آشتی باشه .... (از دیالوگ های خسرو شکیبایی در سریال خانه ی سبز)


دایناسوری که در قرن بیست و یکم کشف شد!


یک خبر عجیب که قرار نیست در هیچ روزنامه و مجله و سایت تحلیل خبری ای چاپ شود : دیشب در خانه ی ما یک دایناسور کشف شد.

دایناسور خانه ی ما چه شکلی بود ؟ نه شاخ داشت و نه دم تیغ تیغی. از گوش ها و دهانش آتش بیرون نمی آمد و خیلی هم ساکت و مودب بود . یک گوشه، آرام نشسته بود و دستهایش را روی پاهایش گذاشته بود و خودش را در برابر تمام نوازش ها و مهربانی های دیگران عقب می کشید و با صدای زیری میگفت : نه متشکرم . من محبت نمی خواهم . لطفا نوازشم نکنید . لطفا به من نزدیک نشوید... به جای اینکه از سوراخ های بینی اش آتش بیرون بیاید ، گونه های گردالویش قرمز شده بودند و هر لحظه مثل آکاردئون بیشتر در خودش جمع می شد . دایناسور ما، رنگ خاصی نداشت ، هم رنگ من بود و مثل من موهای بلندی داشت. وقتی معمولی یا ناراحت بهت نگاه می کرد ، لپ هایش آویزان بود و ....هیچ وقت هم تلوزیون نگاه نمی کرد .

دیشب آفتاب پرست به او پیشنهادی داد . به او گفت بیا برویم با چندرغاز پولی که از حقوق نخور و بمیرت جمع کرده ای برای خودت طلا بخر مثلا یک النگو . یا گوشواره . یا گردنبند.  دایناسور خودش را در آینه نگاه کرده بود و خندیده بود. به آفتاب پرست گفت :طلا دیگر چیست ؟ آفتاب پرست گفت : طلا یک نوع فلز است که از معادن استخراج می شود . معمولا در معدن ها بی ارزش است و حتی کسانی هم که آن را استخراج می کنند یعنی کارگرهای بدبخت ، کارشان ارزش چندانی ندارد اما زمانی که طلا به دست انسانها می افتد آن چنان با ارزش می شود که آن سرش ناپیدا. برای به دست آوردن و داشتنش ، دزدی می کنند آدم میکشند  جنگ راه می اندازند  به سلطنت می رسند یا برکنار می شوند و خلاصه از این کارهای اسمش را نبر . طلا وسیله ای ست برای رتبه بندی آدم های پولدار . مثلا کسی که طلای بیشتری دارد رتبه ی پولدار بودنش بیشتر است ، حالا این طلا می تواند به صورت های مختلفی مورد استفاده قرار گیرد مثل شمش یا سکه یا زیورآلات یا دندان یا ظرف وظروف و یا هرچیزی که هنوز سرو کله اش پیدا نشده . تو فرض کن آدم ها میروند در المپیاد تلاش میکنند  رتبه کسب می کنند آن وقت بعضی آدم های دیگر میروند با خریدن طلا رتبه ی پولداری به دست می آورند . دایناسور نگاه گیجی به آفتاب پرست انداخت و گفت : خب با این تفاصیل تو به من پیشنهاد میدهی که بروم طلا بخرم ؟ اصلا مگه من پول دارم ؟ ... آفتاب پرست همینطور که کلم و خیار قطعه قطعه می کرد با چاقویی که در دستش بود به دایناسور اشاره کرد و گفت : برای زیبا بودنش طلا را میخری . برای پس انداز آینده ات . برای ... دایناسور حرفآفتاب پرست را قطع کرد و گفت : من از طلا بدم نمی آید اما خوشم هم نمی آید . از این درجه دار بودن ها هم نمی خواهم پس ولم کن دست از سرم بردار و خودت برو برای خودت طلا بخر . همین گوشواره هایی که دارم اما استفاده نمی کنم برای من کافیست . آفتاب پرست لبخند کم رنگی زد و گفت : حالا می بینی ! همین که گفتم . باید فردا برویم و بخریم ...

فردای آن روز آفتاب پرست و دایناسور و اسب آبی با هم رفتند و از پاساژ آدم های درجه دار ( ستاره دار!!!) یعنی طلافروش ها ، برای دایناسور یک النگو خریدند . اسب آبی خوشحال بود و به دایناسور تبریک میگفت . دایناسور با بی رمقی تشکر میکرد . آفتاب پرست که برق طلا ، چشمانش را گرفته بود و داشت رنگ طلایی به خود می گرفت ، با پس گردنی دایناسور به خودش آمد.بعد از گذشت چندثانیه گفت : خب حالا بیا دستت کنم تا دیر نشده . دایناسور گفت : نههههههه من نمی خواهم اصلا، آن را به تو هدیه میکنم ، برای خودت بردار فقط من را ول کن لطفا ..... خلاصه که از آفتاب پرست اصرار و از دایناسور انکار . بلاخره النگو را به زور قلقلک و کلک و کتک به دستش کردند . حالا شما تصور کنید مگر این النگو به دست دایناسور میرفت ؟ درواقع شبیه به کارتون سیندرلا شده بود که کفش سیندرلا اندازه ی پای خواهرانش نبود و گماشته ها هرچه زور میزدند ، کفش به پای آنها نمیرفت . داستان النگو هم همینطور شده بود . دایناسور از درد جیغ میزد و آی و وای کنان میگفت : نه . خواهش می کنم . دست از سر من بردارید . این النگو اندازه ی دست من نیست . به دست من نمیرود . من یک دایناسور هستم نه آدم معمولی .... اینجا بود که دایناسور فهمید تا به حال به این موضوع فکر نکرده است . فکر نکرده است که واقعا یک دایناسور است ... اینجا بود که در خانه ی ما یک دایناسور کشف شد .

دایناسور با غمگینی بیشتری ، در حالی که این موضوع را فهمیده بود و از درد هم سیاه و کبود شده بود و دیگر نمی توانست نفس بکشد دائم می گفت : من دایناسورم . استخوان بندی من با شما و آدم های دیگر فرق میکند ، بزرگتر است . این النگو دستم نمی شود . خواهش میکنم از دستم درآورید و ولم کنید . شما مگر قصد جان من را کردید ؟ ... آفتاب پرست و اسب آبی که به حال نزار دایناسور و ضجه هایش عمیق تر نگاه کردند دیدند که بعله . او دارد از دست میرود  پس النگو را از دستش بیرون کشیدند . دایناسور به سرعت به گوشه ای پرید و مثل بچه گی هایش تند و تند اشک میریخت و تا می توانست از آنها دوری کرد . اسب آبی که تجربه سنی بیشتری داشت به فکر فرو رفته بود و از این ماجرا متعجب بود . دایناسور که آرام تر شده بود ، هر لحظه مثل آکاردئون بیشتر در خودش جمع میشد . او در برابر هر کنشی ، واکنش نشان میداد و در برابر هر حرکتی ، اعتراض میکرد .اصلا نمیخواست کسی به او نزدیک شود و یا به او محبت کند. او دائم میگفت :به من نزدیک نشوید لطفا و آن وسیله ی دردآور را ازم دور کنید. استخوان بندی من دایناسوری است . شبیه آدمیزادهاست مگر ؟...... آفتاب پرست که از او بزرگتر و حجیم تر بود این النگو به دست هایش میرفت اما به دست دایناسور نه . اینجا بود که اسب آبی و آفتاب پرست هم متفق القول استخوان بندی دایناسوری او را تایید کردند و دایناسور بیشتر از قبل غمگینانه به خودش در آینه نگریست .

فردای آن روز دوباره به پاساژ رفتند و آن النگو را یک سایز بزرگتر کردند با این تفاوت که فهمیدند ، دایناسور را بی جهت شکنجه کرده اند آخر آن النگو سایز او نبوده و آقای مغازه دار اشتباها آن را به آنها فروخته است. دایناسور به دست هایش نگاه کرده که زخم شده بودند و قرمز و برافروخته ؛ و اینکه هنوز درد میکردند . هیچوقت یادش نمیرفت که داشت جانش با نادانی چند نفر بالا می آمد و مثل غرق شدن در آب چقدر برای رهایی دست و پا زده بود ...

او آن النگو را دستش کرد اما دوستش نداشت . دستبند رنگی اش را که کاردستی بچه های (سه نقطه) بود و واقعا از صمیم قلب دوستش داشت ، دستش کرد و هر لحظه به دستش نگاه میکرد و با صدای بلند میگفت : وای که چقدر قشنگه .چقدر دوسش دارم . چه درخششی داره ... اسب آبی و آفتاب پرست با خوشحالی می گفتند : النگو رو میگی ؟ دایناسور میگفت : نخیر دستبند رنگیم رو میگم ...

بعد اسب آبی در گوش آفتاب پرست گفت : اون هیچ وقت آدم نمیشه ... آفتاب پرست گفت : نه اون آدم نیست که . دایناسوره . دیشب فهمیدیم!!