یک خبر عجیب که قرار نیست در هیچ روزنامه و مجله و سایت تحلیل خبری ای چاپ شود : دیشب در خانه ی ما یک دایناسور کشف شد.
دایناسور خانه ی ما چه شکلی بود ؟ نه شاخ داشت و نه دم تیغ تیغی. از گوش ها و دهانش آتش بیرون نمی آمد و خیلی هم ساکت و مودب بود . یک گوشه، آرام نشسته بود و دستهایش را روی پاهایش گذاشته بود و خودش را در برابر تمام نوازش ها و مهربانی های دیگران عقب می کشید و با صدای زیری میگفت : نه متشکرم . من محبت نمی خواهم . لطفا نوازشم نکنید . لطفا به من نزدیک نشوید... به جای اینکه از سوراخ های بینی اش آتش بیرون بیاید ، گونه های گردالویش قرمز شده بودند و هر لحظه مثل آکاردئون بیشتر در خودش جمع می شد . دایناسور ما، رنگ خاصی نداشت ، هم رنگ من بود و مثل من موهای بلندی داشت. وقتی معمولی یا ناراحت بهت نگاه می کرد ، لپ هایش آویزان بود و ....هیچ وقت هم تلوزیون نگاه نمی کرد .
دیشب آفتاب پرست به او پیشنهادی داد . به او گفت بیا برویم با چندرغاز پولی که از حقوق نخور و بمیرت جمع کرده ای برای خودت طلا بخر مثلا یک النگو . یا گوشواره . یا گردنبند. دایناسور خودش را در آینه نگاه کرده بود و خندیده بود. به آفتاب پرست گفت :طلا دیگر چیست ؟ آفتاب پرست گفت : طلا یک نوع فلز است که از معادن استخراج می شود . معمولا در معدن ها بی ارزش است و حتی کسانی هم که آن را استخراج می کنند یعنی کارگرهای بدبخت ، کارشان ارزش چندانی ندارد اما زمانی که طلا به دست انسانها می افتد آن چنان با ارزش می شود که آن سرش ناپیدا. برای به دست آوردن و داشتنش ، دزدی می کنند آدم میکشند جنگ راه می اندازند به سلطنت می رسند یا برکنار می شوند و خلاصه از این کارهای اسمش را نبر . طلا وسیله ای ست برای رتبه بندی آدم های پولدار . مثلا کسی که طلای بیشتری دارد رتبه ی پولدار بودنش بیشتر است ، حالا این طلا می تواند به صورت های مختلفی مورد استفاده قرار گیرد مثل شمش یا سکه یا زیورآلات یا دندان یا ظرف وظروف و یا هرچیزی که هنوز سرو کله اش پیدا نشده . تو فرض کن آدم ها میروند در المپیاد تلاش میکنند رتبه کسب می کنند آن وقت بعضی آدم های دیگر میروند با خریدن طلا رتبه ی پولداری به دست می آورند . دایناسور نگاه گیجی به آفتاب پرست انداخت و گفت : خب با این تفاصیل تو به من پیشنهاد میدهی که بروم طلا بخرم ؟ اصلا مگه من پول دارم ؟ ... آفتاب پرست همینطور که کلم و خیار قطعه قطعه می کرد با چاقویی که در دستش بود به دایناسور اشاره کرد و گفت : برای زیبا بودنش طلا را میخری . برای پس انداز آینده ات . برای ... دایناسور حرفآفتاب پرست را قطع کرد و گفت : من از طلا بدم نمی آید اما خوشم هم نمی آید . از این درجه دار بودن ها هم نمی خواهم پس ولم کن دست از سرم بردار و خودت برو برای خودت طلا بخر . همین گوشواره هایی که دارم اما استفاده نمی کنم برای من کافیست . آفتاب پرست لبخند کم رنگی زد و گفت : حالا می بینی ! همین که گفتم . باید فردا برویم و بخریم ...
فردای آن روز آفتاب پرست و دایناسور و اسب آبی با هم رفتند و از پاساژ آدم های درجه دار ( ستاره دار!!!) یعنی طلافروش ها ، برای دایناسور یک النگو خریدند . اسب آبی خوشحال بود و به دایناسور تبریک میگفت . دایناسور با بی رمقی تشکر میکرد . آفتاب پرست که برق طلا ، چشمانش را گرفته بود و داشت رنگ طلایی به خود می گرفت ، با پس گردنی دایناسور به خودش آمد.بعد از گذشت چندثانیه گفت : خب حالا بیا دستت کنم تا دیر نشده . دایناسور گفت : نههههههه من نمی خواهم اصلا، آن را به تو هدیه میکنم ، برای خودت بردار فقط من را ول کن لطفا ..... خلاصه که از آفتاب پرست اصرار و از دایناسور انکار . بلاخره النگو را به زور قلقلک و کلک و کتک به دستش کردند . حالا شما تصور کنید مگر این النگو به دست دایناسور میرفت ؟ درواقع شبیه به کارتون سیندرلا شده بود که کفش سیندرلا اندازه ی پای خواهرانش نبود و گماشته ها هرچه زور میزدند ، کفش به پای آنها نمیرفت . داستان النگو هم همینطور شده بود . دایناسور از درد جیغ میزد و آی و وای کنان میگفت : نه . خواهش می کنم . دست از سر من بردارید . این النگو اندازه ی دست من نیست . به دست من نمیرود . من یک دایناسور هستم نه آدم معمولی .... اینجا بود که دایناسور فهمید تا به حال به این موضوع فکر نکرده است . فکر نکرده است که واقعا یک دایناسور است ... اینجا بود که در خانه ی ما یک دایناسور کشف شد .
دایناسور با غمگینی بیشتری ، در حالی که این موضوع را فهمیده بود و از درد هم سیاه و کبود شده بود و دیگر نمی توانست نفس بکشد دائم می گفت : من دایناسورم . استخوان بندی من با شما و آدم های دیگر فرق میکند ، بزرگتر است . این النگو دستم نمی شود . خواهش میکنم از دستم درآورید و ولم کنید . شما مگر قصد جان من را کردید ؟ ... آفتاب پرست و اسب آبی که به حال نزار دایناسور و ضجه هایش عمیق تر نگاه کردند دیدند که بعله . او دارد از دست میرود پس النگو را از دستش بیرون کشیدند . دایناسور به سرعت به گوشه ای پرید و مثل بچه گی هایش تند و تند اشک میریخت و تا می توانست از آنها دوری کرد . اسب آبی که تجربه سنی بیشتری داشت به فکر فرو رفته بود و از این ماجرا متعجب بود . دایناسور که آرام تر شده بود ، هر لحظه مثل آکاردئون بیشتر در خودش جمع میشد . او در برابر هر کنشی ، واکنش نشان میداد و در برابر هر حرکتی ، اعتراض میکرد .اصلا نمیخواست کسی به او نزدیک شود و یا به او محبت کند. او دائم میگفت :به من نزدیک نشوید لطفا و آن وسیله ی دردآور را ازم دور کنید. استخوان بندی من دایناسوری است . شبیه آدمیزادهاست مگر ؟...... آفتاب پرست که از او بزرگتر و حجیم تر بود این النگو به دست هایش میرفت اما به دست دایناسور نه . اینجا بود که اسب آبی و آفتاب پرست هم متفق القول استخوان بندی دایناسوری او را تایید کردند و دایناسور بیشتر از قبل غمگینانه به خودش در آینه نگریست .
فردای آن روز دوباره به پاساژ رفتند و آن النگو را یک سایز بزرگتر کردند با این تفاوت که فهمیدند ، دایناسور را بی جهت شکنجه کرده اند آخر آن النگو سایز او نبوده و آقای مغازه دار اشتباها آن را به آنها فروخته است. دایناسور به دست هایش نگاه کرده که زخم شده بودند و قرمز و برافروخته ؛ و اینکه هنوز درد میکردند . هیچوقت یادش نمیرفت که داشت جانش با نادانی چند نفر بالا می آمد و مثل غرق شدن در آب چقدر برای رهایی دست و پا زده بود ...
او آن النگو را دستش کرد اما دوستش نداشت . دستبند رنگی اش را که کاردستی بچه های (سه نقطه) بود و واقعا از صمیم قلب دوستش داشت ، دستش کرد و هر لحظه به دستش نگاه میکرد و با صدای بلند میگفت : وای که چقدر قشنگه .چقدر دوسش دارم . چه درخششی داره ... اسب آبی و آفتاب پرست با خوشحالی می گفتند : النگو رو میگی ؟ دایناسور میگفت : نخیر دستبند رنگیم رو میگم ...
بعد اسب آبی در گوش آفتاب پرست گفت : اون هیچ وقت آدم نمیشه ... آفتاب پرست گفت : نه اون آدم نیست که . دایناسوره . دیشب فهمیدیم!!
